جایی که حالا خالی مانده است!

                  

 

                       عزت اله مهدوی،روزنامه شهروند،ص آخر،4 آبان 93

گفتم این طور که نمی شود فکری باید بکنی .بگرد دنبال کاری ،چیزی . این فکر و خیال مال بیکاریست مشغول که بشوی  کمی آرامش پیدا می کنی.همین جور که می گفتم یک در میان هم به صورتش خیره می شدم شاید دنبال این بودم که بفههم،ببینم ،حداقلش اینکه تغییری ،کنجکاوی را به من برمی گرداند.به صندلی های پارک ،به آدمهایی که می آمدند ومی نشستند و می رفتند یا خیلی پیر بودند یا جوانهایی به سن وسال بیست وپنچ ، کمی بالاتر یا پایین تر ، بدون هیچ جستجویی نگاه می کرد.وقتی  سکوت مرا حس کرد برای اینکه جوابی گفته باشد گفت :"مثلا".حالا به صندلیهایی که پر می شد و خالی می شد خیره بودم.گفتم این همه کار ،پشت شیشه اکثر مغازه های همین هفت حوض چسبانده اند"فروشنده با تجربه"یا نوشته اند "کارگر ساده"پشت شیشه چند اغذیه فروشی خودم دیدم.انتظار که نداری پدرت یا مادرت دستت را بگیرند ببرند نشانت بدهند.درست است ،همه اینها را به او گفتم. حتی پرسیدم مگر پایان خدمت نداری مگر لیسانسیه نیستی؟کاش این دو جمله آخری را نمی پرسیدم.نه اینکه او چیزی گفته باشد که جوابش ناراحتم کرده باشد  نه ،فقط پرسید "استاد! معنی زندگی چیه ؟" یک کمی جا خورده بودم.چه می توانستم بگویم .با دست پاچگی  گفتم همین کار پیدا کردن می تواند معنی زندگی تو باشد،نظمی به زندگیت می دهد و تازه ، شب که بر گردی می توانی دیوان شعر مورد علاقه ات را بیاوری و صفحه ای را که علامت گذاشته ای دوباره باز کنی و بخوانی ،معنی زندگی همین لذت بردن تو از این کار است.عمداً این جوری گفتم.می دانستم که به شعر علاقه دارد. می دانستم . مثل آدمی که جوابش را نگرفته باشد نگاهم کرد.لابد می خواست بگوید "آهای ! حواست کجاست؟"حق با او بود.من پرتش کرده بودم به برهوت ،یا شاید حس می کرد سر به سرش می گذارم.گفتم گیریم تو یک شیفته شعر وشاعری ،انکار هم نمی کنم که در ادبیات هم با علاقه کار کرده ای و برای اوقات فراغت هم پنجه ای می کشی به سه تارت.اما حالا کم آورده ای ،تا ابد که نمی شود نان خور پدرت باشی و ثانیه ها را بشماری در حالی که گوشه اتاقی یا روی صندلی پارکی  چمباتمه زده باشی و سیگاری گوشه  لبت  دود  کند،بالاخره سری همسری، زندگی ،چیزی که می خواهی .هر کس باید خودش راهی باز کند ،بعد از خودم گفتم وادامه دادم که ما هم همین مشکلات را داشته ایم،قبول دارم که زمانه هم فرق کرده اما که چی؟ گفتم قدمی بزنیم.پارک این وقت روز پر بود از دختر وپسر هایی که شاید فقط خواسته بودند خانه نباشند.

گفت :"مسئله که فقط پیدا کردن یه کار دم یه اغذیه فروشی یا دم یه بوتیک نیس ،اونجاهاهم کار کردم" حالا خودم را توی یک باتلاق حس می کردم و او را. فرو می رفتم و فرو می رفت.چه کمکی می توانستم به او بکنم؟تیر خلاص را زدم که "برای مشاوره برو" منظورم را خوب  فهمید چون دیگر چیزی نگفت.

امروز که به مغز خودم فشار می آورم متوجه می شوم که همین ها را گفته ام. او هم در همین حدود صحبت کرده بود. حالا تو آمده ای می گویی از او خبری نیست ،می گویی  خانواده اش هم خبری از او ندارند. احساس کردم که حالا بر روی یکی از صندلیهای پارک جای او خالی مانده است.

http://shahrvand-newspaper.ir/?News_Id=10639

سفرنامه (3) خیابانی به پهنای هنر!

     

                  محمدرضا نیک نژاد،ص آخر روزنامه ی شهروند، 3 آبان 93

باور کردنی نیست که این همه آدم با زبان ها و رنگ های گوناگون در کنار هم از زیبایی های این خیابان لذت می برند. رنگارنگی فرهنگی و زبانی رهگذران،سپهری از گوناگونی و گاه تضاد پدید آورده که با چاشنی مدارا،تجربه ای بی همتا را به همه ارزانی می دارد. در این خیابانِ لبریز از رهگذر،گوناگونیِ فرهنگی،سبب شده است که گروه های هنری زمینه را فراهم دیده و از آن بهره گیرند. این خیابان به گاه فرو رفتن خورشید تا پاسی از شب شاهد برآمدن هنرمندانی با زبان های گوناگون است. با ورودم به خیابان استقلال استامبول،به گروه موسیقی ترک زبانی برخوردم و پس از دقایقی بهره گیری به راهم ادامه دادم. در اندیشه آسان گیری فرادستان اسلامگرای ترکیه بودم که گروهی دیگر و البته انگلیسی زبان را دیدم. هنر آنها کنسرتی خیابانی را می مانست که رایگان به چشم و گوش و جانِ تماشاگران هدیه داده می شد. از آنجا که گذشتم به گروهی ایرانی برخوردم که با سازهایی آمیخته از سنتی و غربی با نغمه هایی فارسی جان را می نواختند.

 کمی جلوتر گروهی عرب،جلوتر از آن گروهی کرد،باز ترک،باز فارس ... با هنرنمایی هر گروه،رهگذران با هر زبان و ملیتی به نواها و نغمه های آنها گوش می سپردند و شاد از آن گوشه می گذشتند. می گویند هنر،زبانی جهانی است و می توان با هنر با متفاوت ترین فرهنگ ها سخن گفت!اما این بار با همه جان آن را حس کردم. گاه می شنویم که با همه دشمنیِ فلسطینی ها و اسرائیلی ها،گروه هایی از دو سو برای مردم طرفِ دیگر موسیقی اجرا می کنند،فیلم می سازند و یا نمایشگاهی هنری از عکس و نقاشی برگزار می کنند. سیاست و سیاستمداران هر چه قدر هم که با هم دشمن باشند،فرهنگ ها می توانند کنار یکدیگر قرار گیرند و با همه تفاوت ها با یکدیگر به گفتگو بنشینند و از هم بیاموزند و باهم بیاموزانند. در خیابان استقلال با چشمانم خود دیدم و با گوش هایم شنیدم که نوای جان بخش موسیقی،چگونه شنونده ها با ملیت های گوناگون را به سوی هم می کشاند و به همه به یک اندازه شادی می بخشید و ثابت می کرد که "همدلی از هم زبانی بهتر است". اما در آن لحظه ها که لذت ها و تجربه ها به یاد ماندنی بود،دردی کهنه با آهی سرد به قلبم چنگ می کشید. سال هاست که در میهنم گروه های موسیقی سنتی با دست اندازهای فراوان روبه رویند و گروه های موسیقی مدرن برای پیشبرد علاقه یشان یا به سرزمین های بیگانه گریخته اند و یا به زیر زمین ها خزیده اند. بی گمان بی مهری کاربدستان سیاسی - فرهنگی با هنر از جمله موسیقی محروم کردن جامعه و کشور از شناختِ درست خُرده فرهنگ هایی است که جُورچین فرهنگی جهان را می آرایند. در روزگارِ جهانی شدن و ضرورت پیوندهای فرهنگی میان همه خرده فرهنگ ها،تعطیلیِ کارآمدترین و پرکشش ترین کنش فرهنگی یعنی موسیقی در فرهنگ سراها،تابوی آن در مدرسه ها و محدودیت آن در سراسر کشور،بسیار پرسش برانگیز و نگران کننده است. در روزگاری که با بهره گیری از کنش های فرهنگی و برقراری گفتگو میان خرده فرهنگی های منطقه ای و جهانی،می توان جلوی خونبارترین جنگ ها را گرفت،آیا باید شاهد رفتارهایی چنین از سوی کار به دستان فرهنگی- هنری باشیم؟ کاش آنها دریابند که در دوران دهکده جهانی،صدای هنر و فرهنگ راه خویش را می گشاید و چاره خویش را می یابد،پس بهتر نیست که همراه این جریان شویم و دست کم با همدلی و همراهی با هنرمندان،سهمی در آینده ی فرهنگ و هنر جهانی داشته باشیم؟                 

http://shahrvand-newspaper.ir/?News_Id=10507

" آنچه با پول نمی توان خرید"

                                   

 متن زیر از کتاب " آنچه با پول نمی توان خرید" نوشته مایکل سندل،برگردان حسن افشار می باشد. من چندی پیش این کتاب را خریدم و خواندم و به نظرم کتاب بسیار ارزنده ای است.  نویسنده در این بخش به خرده از گسترش تبلیغات تجارتی در مدرسه های آمریکا می پردازد. در مدرسه های کنونی ما البته،مسآله ی تبلیغات تجارتی بدین گستردگی مطرح نیست اما به گمانم بحث نویسنده،خیلی هم بی پیوند با ما نباشد :

« تجارتی شدن بی حساب مدارس از دو جنبه فساد آور است. اولا بیشتر مواد آموزشی که شرکت ها به مدارس می دهند سطحی و تحریف شده و یک جانبه است. "اتحادیه مصرف کنندگان" در آمریکا مطالعه ای را انجام داده که نشان می دهد – همانطور که انتظار می رود- تقریبا 80 درصد مطالب آموزشی شرکت ها،جهت گیری به نفع محصول یا دیدگاه شرکت حامی دارند. ولی حتی اگر کاملا منزه و عینی هم بودند،تبلغات تجارتی اصولا با هدف مدارس ناسازگار است. تبلیغات تجارتی انسان را تشویق به خواستن چیزها و برآوردن خواسته هایش می کند،در حالی که مدرسه می خواهد به انسان بیاموزد که نقادانه به خواسته هایش بیندیشد و آنها را مهار کند یا ارتقاء دهد. تبلیغات به دنبال ایجاد مصرف کننده است،مدرسه در پی تربیت شهروند.

اما به دانش آموزی که خیلی از دوران کودکی اش صرف آموزش برای زندگی در جامعه ای مصرف گرا می شود،آسان نمی توان یاد داد که شهروندی با تفکر انتقادی درباره ی جهان پیرامونش باشد. در زمانه ای که بسیاری از کودکان،مثل بیلبورد های متحرک،سراپا پوشیده از مارک و آرم و لوگو،به مدرسه می روند،کار مدرسه دشوارتر- و مهم تر- می شود که باید از فرهنگ عامه ای که غرقه در مصرف گرایی است اندکی فاصله بگیرد.

ولی تبلیغت از فاصله بیزار است. مرزهای بین محل های متفاوت را محو می کند و هر نقطه ای را جایی برای فروش می بیند. دفترچه یک همایش بازاریابی در مدارس می گوید " سیل درآمد را در مدارس جست و جو کنید! چه بچه کلاس اولی باشد که می خواهد سواد بیاموزد،چه نوجوانی که می خواهد اولین ماشین اش را بخرد،ما تضمین می کنیم که محصول شما و شرکت شما را در محیط سنتی کلاس درس به دانش آموزان معرفی کنیم."

موقعی که بازاریاب ها هجوم می آورند،مدرسه های به ستوه آمده از بحران مالی،افزایش مالیات ها،کاهش بودجه ها،و افزایش تعداد محصلان،چاره ای جز این نمی بینند که درها را به روی آنها باز کنند. ولی بیشتر،ما مردم مقصریم تا مدارس. در عوض این که بودجه عمومی برای آموزش فرزندانمان را افزایش بدهیم،وقت آنها و مغز آنها را به "برگرکینگ" و "ماونتین دی یو" می فروشیم.» (صفحه های 177 و 178)

" نیکوکاران نابکار"

                    

                         مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،28 مهر 93

 سال ها پیش و در کتابی درباره ی فلسفه خواندم که فلسفه چیزی نیست جز یک تشخیص هوشیار از آن چیزی که پیش از این،جزء بدیهیات شمرده می شده است. و می دانیم که بدیهیات و یا خود- پیداها،تنها در یک زمینه ی ویژه از زندگی باقی نمی مانند و در همه ی گستره های فرهنگی،اجتماعی،سیاسی،و اقتصادی نفوذ می کنند. و از قضا یک روش رشد انسان هم در افتادن با همین خود- پیداهاست که کار آسانی هم نیست. از این رو باید به راستی سپاسگزار کسانی بود که در بازشناسی خود- پیداهای ذهنی و به چالش گرفتن آنها یاری می رسانند.

 پس از این درآمد کوتاه، این سخنان را بخوانید : " تا فرهنگ ما عوض نشود پیشرفت نخواهیم کرد. ما برای پیشرفت به یک دگرگونی بنیادین فرهنگی نیازمندیم. ایرانی ها،تنها به دنبال این هستند که سر یکدیگر کلاه بگذارند و به هم دروغ بگویند. سده هاست که اینگونه اند و این اخلاق، جزء میراث ملی ماست. بازار آزاد و دموکراسی،دست در دست یکدیگر دارند. هر کجا دموکراسی هست بازار آزاد هم هست و بازار آزاد هم با خود دموکراسی می آورد. دولت،اقتصاد دولتی ومدیریت دولتی فسادآور است و بایستی که دولت تا می تواند از همه ی گستره های زندگی دامن برچیند. رقابت،بنیاد پیشرفت است. کشورهای توسعه نیافته اگر می خواهند توسعه بیابند باید در ِ واردات را باز بگذارند تا محصول های صنعتی و کشاورزی شان،با کالاهای خارجی وارداتی رقابت کنند،آن زمان است که پیشرفت خواهند نمود. همه ی کشورهای توسعه یافته در گذشته با همین روش به توسعه رسیده اند. " درستی این سخنان به نزد بسیاری از ما آنچنان روشن است که نیازی به استدلال ندارند و گزاف نیست که بگوییم در هر روز چندین بار،یا خود آنها را بر زبان می رانیم و یا از دیگران می شنویم. اگر هم کسی در درستی آنها،چند و چونی کند بی درنگ متهمش می کنیم به بی سوادی و یا ایدئولوژیک و حتی کمونیست بودن؛چرا که دارد از نقش گسترده ی دولت هواداری می کند و گویا هنوز نشنیده است کمونیسم،که به دنبال دولتی کردن همه چیز بود،به سختی شکست خورد و سال ها پیش درگذشت! به گفته آن اسقفی که می گفت : "هنگامی که به تنگدستان غذا می رسانم قدیس نامیده می شوم و آنگاه که از آنها می پرسم چرا تنگدستان غذا ندارند مرا کمونیست می خوانند."

 اما راست این است که پذیرش دربست و بی کم و کاست این گزاره ها،خود یک ایدئولوژی است،که چون از زبان دانش آموختگان "آزاد اندیش" هم زیاد شنیده می شود درافتادن با آن،هم سخت تر می گردد و هم بایسته تر. پروفسور ها جون چنگ،اندیشه ور اقتصادی کره ای،یکی از کسانی است که با اینگونه ایدئولوژی های فراگیر،به نیکویی درافتاده است. "نیکوکاران نابکار"- برگردان نبوی و شهابی،کتاب آمه- یکی از کتاب های ارزنده و خواندنی چنگ است که در آن با آوردن نمونه ها و برهان های گوناگون،درستی گزاره های خودپیدای بالا را سخت به پرسش گرفته است.


http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=78&pageno=20

آقا مجید و دغدغه هویت!

 

                       محمدرضا نیک نژاد،ص آخر روزنامه شهروند،26 مهرماه 93

 از سفر به استامبول و بی تابی و شتابِ بسیاری از هم میهنان برای خرید پوشاک "اصل ترک" در شهری آکنده از سازه ها و رویدادهای تاریخی گفتم. اما  تجربه ای دیگر از آن. یکی – دو سال پیش در سفری به اصفهان و در دیدار از میدان بی همتای نقش جهان،پیراهنی سنتی خریدم و آن را با خطی خوش به شعر زیبای مولانا یعنی "بشنو از نی چون حکایت می کند/ ..." آراستم. در یکی از روزها در استامبول که تور مسافرتی،ما را به بازدید از فروشگاه چرم و یکی – دو مرکز خرید پوشاک برده بود،این پیراهن تن پوشم بود. من که چندان انگیزه ای برای خرید و گردش در راهروهای مراکز خرید نداشته و ندارم،با تنی خسته و پایی دردناک در گوشه ای نشسته بودم که ناگهان با صدای "آقا مجید" - رهنمای گروه - به خود آمدم. او گفت: از شما خیلی خوشم آمده و آفرین بر شما! با شگفتی پرسیدم: چرا؟ گفت: چند سال است که در استامبول راهنما هستم. جدای از دگرگونی های ناگهانی و گاه نامتعارف در چهره و پوشاک برخی از هم میهنان - که گاه از گردشگران غربی نیز پیشی می گیرند!دوستانی هستند که از نام و نشان ایرانی خویش نیز می گریزند و با فرهنگ ایرانی نامهربانند. اما شما با پوشیدن این پیراهن و به نمایش گذاشتن هویت ایرانی خویش و بالیدن به آن،مرا بسیار خوشنود کردید. سخنان آقا مجید مرا - که پیش از این هم با چنین جستاری درگیر بودم دوباره - اندیشناک نمود. گاه با خویشان و همسایگانی بر می خوریم که به فرزندانشان آموخته اند به جای واژه پدر از "ددی" یا به جای مادر از "مامای" بهره بگیرند،واژه "اوکی" لقلقه زبان بسیاری از ما و رفتارهای غرب مابانه نیز بیش از هر زمان گسترش یافته است. شاید گفته شود در دوران رسانه های پر نفوذی مانند اینترنت و ماهواره و شبکه هایی مانند فیسبوک،وایبر و واتس آپ،چنین کنش هایی گریزناپذیر است و شاید سودمند! اما در این میانه پرسش هایی همچنان اندیشه را با خود درگیر می کند. برای نمونه در جهان دهکده شده امروز،که ملت ها و دولت های گوناگون هر یک کالای فرهنگی خویش را ارائه می دهند و به ملت های دیگر می شناسانند،کالای فرهنگی ما چیست؟ آیا آنچنان که ما از فرهنگ های دیگر می آموزیم،آنها نیز از کورش و مولوی و حافظ و .... ما می آموزند؟ آیا ما خود،این فرهنگ را می شناسیم و از آن به خود می بالیم،تا بتوانیم آن را به جهان - شهروندان دیگر بیاموزانیم!؟ از دیگر سو،آیا فرهنگِ غرب تنها در مد و پوشاک و واژه ها و اتومبیل های آنچنانی خلاصه شده است؟ چرا ما در پوسته فرهنگی غرب درجا می زنیم و بر مفاهیمی انسانی تر مانند گرامیداشت زیست بوم،همدلی و دلسوزی با ناتوانان و برگزاری فراخوان هایی برای شناساندن بیماری های خاص،حفظ و نکوداشت حقوق بشر و حق شهروندی،زیستِ مدارا محور در کنارِ گروه های دینی و نژادی گوناگون و .... چشم پوشیده ایم؟ بی گمان هزاران کالای فرهنگی ارزشمند در غرب وجود دارد که ما می توانیم آن ها را بپذیریم و از آن ها بیاموزیم و هزاران کالای فرهنگی ارزشمند در فرهنگ ما هست که با کوچک ترین برخورد با فرهنگی تازه آنها را فراموش نکنیم. ما می توانیم با سرافرازی آن ها را در جهان کنونی فریاد بزنیم و به دلنگرانی هایی از جنسِ دغدغه های آقا مجید پاسخ گوییم.امیدوارم! 

http://shahrvand-newspaper.ir/?News_Id=9689

مدرسه، تنها نیست؟

                

                     عزت‌اله مهدوی،روزنامه شهروند،28 مهر 93

آخر، مدرسه هم جایی است، در همین نزدیکی‌ها. بر یک خیابان اصلی، سرکوچه‌ای یا دست‌کم در خم بن‌بستی،کویی، چیزی. رفت‌وآمدی وگاهی همهمه زودگذری در پی عبوری. دنیایی پر از حرف، پر از کاغذ، پر از زمان. عقربه‌های ساعت هم سنگین شده‌اند و چسبیده‌اند به صفحات فرضی خودشان و زیر نگاه ساکنان موقتی ساختمانی که به تعریف، مدرسه نامیده شده، دست‌وپایشان را گم کرده‌اند، جایی که حالا شده است یک آپارتمان (و ببخشید که این کلمه دلتنگ‌کننده را به‌کار می‌برم) و قانون نوشته و نانوشته خودش را دارد و دیوار است و سقفی کوتاه با اتاق‌هایی کوچک و دست بالا متوسط، حیاطی پوشیده از آسفالت و سیمان و...
عجب مدیر سختگیری دارد این ساختمان، «آهای پسر  ندو، آهای  چکار می‌کنین، اونطرف حیاط چه خبره؟ دور چی جمع شدید؟ گوشی داری و...»

 لابد با خودش می‌گوید: «این ساعت زنگ تفریح هم، یک ربعش چقدر طولانی است؟» و با صدای زنگ، هجوم به لنگه دری که باز است و چند دقیقه بعد ناظمی، معاونی، مربی تربیتی و بالاخره کسی، قدم‌های کند و لرزان بچه‌های دودل باقیمانده را به طرف کلاس‌ها برگرداند و حالا در کلاس هستند، با این تفاوت که به بسته‌هایی با تعداد معین و تا حدودی هم سن که دیوار کلاس‌ها آنها را از هم جدا کرده، قرار گرفته‌اند.
جسمشان هست و  تو  فکر می‌کنی که هستند، حضور دارند، اما نیستند و حضور ندارند و می‌شمارند ساعت را و عقربه‌ها را و ثانیه‌ها را. تکرار، تکرار و تکرار... همه بزرگتر‌ها هم این را حس کرده‌اند، هرچند آنها به روی بچه‌هایشان نمی‌آورند و بالعکس.

 از برق چشمانشان می‌توان فهمید که دیگر برای عبور از دروازه‌های پیشرفت زندگی، تن داده‌اند به بهانه دیگری که هرچه زودتر و به فوریت بایستی در کلاسی، موسسه‌ای، که خوانش لوح محفوظ کنکور و مسابقه احراز مدرکی و صندلی کلاسی بالاتر را می‌دانند، ثبت‌نام کنند. آپارتماندارهای جدید هم به برکت جارچیان مدرن قاب رنگی رسانه سراسری، احراز هویت کرده‌اند و کلیددار معبدالواح شده‌اند  و مدرسه، خسته‌تر از همیشه، درمانده است که چه بکند با رویای شیرین کودکان سرزمینش، با فریادهای پر از امید پسران و دخترانش و نسیم خوشایند گلدان‌های سبزش که با بوی خاطره‌انگیز کتاب‌های کتابخانه‌اش و همهمه تعجب محصلانش وقتی در آزمایشگاه شیمی بوی تند مواد به‌خود می‌آوردشان و مسئول آزمایشگاه از فرمول ئیدروکسید سدیم با نام سود سوزآور یاد می‌کرد و...  و حالا مدرسه، باورش شده که میان این همه هیاهو تنها مانده و تکیه داده به چند دیوار سرد و سیمانی، بر یک خیابان  اصلی، سر کوچه‌ای یا دست‌کم در خم بن‌بستی، کویی، چیزی. اما می‌داند که چیزی بیشتر از اینهاست...

http://shahrvand-newspaper.ir/?News_Id=9915

تبدیل دانشگاه به شرکت تجاری

                 

 غلامرضا غفاری،دانشیار جامعه شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران و نایب رییس انجمن جامعه شناسی ایران،در گفت و گو با ماهنامه ایران فردا،دوره جدید،شماره 5،مهرماه 93

 "به نظر نمی رسد این طرح [رسیدن به استقلال دانشگاه از رهگذر استقلال مالی و اقتصادی] موفقیت جدی در بر داشته است،چون وقتی بحث استقلال مالی دانشگاه طرح می شود در درجه اول دانشگاه های کشور با دانشگاه های موفق دنیا مقایسه می شوند و به این نکته توجه نمی شود که در عمده دانشگاه های دنیا،بخش اصلی منبع مالی تآمین این استقلال از داخل کشور نیست،بلکه از طریق منابع خارجی است،یعنی دانشجویانی که از دیگر کشورهای جهان متقاضی تحصیل در یک کشورهستند و نیز بخش های صنعتی که منابع مالی دانشگاه را در آن کشور تآمین می کنند. عمده این کشورها برای نیروهای بومی خودشان تسهیلات فراوانی قائل می شوند و به هیچ عنوان خود را متکی به درآمدهای ناشی از پرداخت شهریه توسط دانشجویان بومی نمی کنند، بلکه حدی از درآمد را از فعالیت های علمی – اقتصادی،بخشی را از شهریه های دانشجویان خارجی،بخش دیگری را از کمک های خیریه و بخشی را هم از کمک های دولتی به دست می آورند. در مقایسه در ایران،ما ورودی چندانی از دانشجویان خارجی نداریم و تازه هزینه تحصیل بخش بزرگی از همین حد از ورودی را هم از منابع داخلی می پردازیم. از طرف دیگر فعالیت های علمی – اقتصادی هم در ایران چندان گسترده نیست و نمی تواند تشکیل دهنده بخش مهمی از بودجه دانشگاه ها باشد. نتیجه این می شود که در ایران کل سیستم آموزشی برای بهره مند شدن از استقلال مالی وابسته به افرادی می شود که بتواند هزینه های آن را تآمین کنند و بلافاصله این سوال یش می آید که کدام افراد و طبقات هستند که امکانات پرداخت شهریه های هنگفت( برای مثال 50 تا 60 میلیون در مقطع دکترا)و تآمین این استقلال را در اختیار دارند؟ مسلما یا طبقات بالای جامعه امکان پرداخت چنین هزینه های هنگفتی را دارند یا افرادی که به سیستم ها و مجموعه هایی متصل شوند که آن سیستم ها بتواند این هزینه ها را تآمین کنند. اقلیت بسیار محدودی از طبقه ی متوسط هم تنها با فشار مالی فزاینده،امکان تحصیل در این دوره های پولی را پیدا می کند که آن هم آسیب های فراوانی را به دنبال دارد و تحصیل فرد را با مشکلات جدی رو به رو می کند. تآمین استقلال دانشگاه با شهریه های دانشجویان،تمام مناسبات درون دانشگاه را به هم می زند و دانشگاه را به منبعی برای تولید نابرابری نامشروع بدل می کند،لذا ما باید به این نکته توجه کنیم که ما استقلال دانشگاه را برای این می خواهیم که جامعه قدرت بیشتری داشته باشد و سرمایه اجتماعی - علمی آن تقویت شود.اگر بنا باشد خود دانشگاه به منبع اعتمادزدا بدل شود، سرمایه های اجتماعی را دچار فرسایش کند و نارضایتی به وجود بیاورد،چنین دانشگاهی در برابر جامعه قرار خواهد گرفت و این به هیچ عنوان مطلوب نیست.

من معتقدم در حالی که در ایران بسیاری به غلط فکر می کنند که استقلال دانشگاه در ایران از مجرای اقتصادی می گذرد،تجربه کار در این سال ها نشان داد که این گونه نیست و مکانیزم های اقتصادی و سیاسی در مساله دانشگاه تا حد زیادی مستقل و خودمختار عمل می کنند و به نظر می رسد استقلال دانشگاه بیشتر از مجرای سیاسی می گذرد تا اقتصادی. ما در جامعه ای زندگی می کنیم که دولت توانایی کمک کردن به دانشگاه را به عنوان یک نهاد عمومی ملی دارد. اگر دانشگاه از مجرای سیاسی به استقلال خود برسد آنگاه می تواند با قدرتی که از طریق استقلال سیاسی و وابستگی به جامعه مدنی و دانشگاهی به دست می آورد خدمات و کمک های مالی را نیز از دولت و دیگر بخش ها طلب کند. "