نوشته های "صفحه آخری"

از سی و یکم خرداد امسال،که با پیشنهاد و هماهنگی دوست گرامی ام محمدرضا نیک نژاد،آغاز به نوشتن هفتگی برای صفحه آخر روزنامه "شهروند" کردم تا امروز – بیست و هشتم آذر ماه -  22  یادداشت "صفحه آخری" داشته ام. به نزد خودم،این یادداشت ها از ارزش ویژه ای برخوردارند. گفتم آنها را در جایی گرد آورم تا از بین نروند. مجموع آنها شد پیرامون ده هزار و پانصد واژه. دوستانی که همیشه یا گهگاه،این نوشته ها را خوانده و می خوانند،هم اکنون می توانند همه ی آنها را در این پست بخوانند. در اینجا باید از خبرنگار گرامی صفحه آخر روزنامه شهروند،جناب علی اناری،که در انتشار این یادداشت ها،نقش ویژه ای بر عهده داشته و دارد سپاسگزاری نمایم. آرزومندم همواره تندرست و کامیاب باشند.

 

 نوی بدورد!

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،31خرداد 93

  دو هفته ای به آزمون های خرداد مانده بود که به خانه شان زنگ زدم. شنیده بودم که بیمار است و در بیمارستان بستری. مادرش گوشی را برداشت. زبان فارسی را سخت با لهجه ی ویژه ی هم میهنان ارمنی می گفت. حال نوی(نوح) را پرسیدم. گفت در بیمارستان است. چند روز پیش،قلب اش درد گرفت. به پزشک که رفتیم دستور بستری در بیمارستان را داد،اکنون یک هفته ای هست که در آنجاست. خیلی خسته و آرام سخن می گفت و تازه از بیمارستان برگشته بود. گفت پدر نوی هم در بیمارستان دیگری بستری است! گفتم اگر نیاز به کمکی مالی باشد می تواند روی ما و شاید انجمن مدرسه حساب کند. سپاسگزاری کرد و گفت که نه،تنها چون وقت به مدرسه آمدن را ندارد اگر بتوانم برنامه ی آزمون های خرداد بچه های سال اول دبیرستان را تلفنی برایش بگویم؛نوی،برنامه ی امتحاناتش را خواسته است.همراهم نبود اما فردا به یکی از همکلاسی هایش گفتم که این کار انجام دهد. نوی در بیمارستان بود اما حواسش به آزمون ها. به او گفته بودند یکی – دو هفته بستری است و بعد به خانه برمی گردی و به امتحاناتت خواهی رسید. یکی- دو روز بعد،حال بد  نوی را به یکی از همکاران ارمنی گفتم و شماره ی خانه آنها را دادم،گفتم او نیز زنگی بزند و احوالی بپرسد. شاید مادر نوی با وی راحت تر باشد و اگر کمکی از ما برمی آید،بگوید. امروز ظهر،یکی از دوستانش زنگ زد و گفت آقا،نوی باغومیان مرد!

  بیست و چهارم خرداد،یعنی روز آخر امتحاناتش،واپسین روز زندگی نوی باغومیان بود. دانش آموز نجیب و سربه زیر کلاس. پشت تلفن که شنیدم،بی اختیار نگاه های معصومش از ذهنم گذشت و اشک در چشمانم حلقه بست. چند روز پیش از بستری،یکی دو بار نمره ی مستمرش را  پرسیده بود و اکنون،یکریز این صحنه به یادم می آید. آهنگ و لحن صدایش،همچنان در گوشم می پیچد و اندوه مرگ نابهنگامش،قلبم را به درد می آورد.

 نوی،بدرود!     

 http://www.shahrvand-newspaper.ir/default/default.aspx?no=310&dn=0&pid=20&rnd=ffEvAi&p=&y=93&m=03&d=31#  

فوتبال،زبان و پسامدرن

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،9 تیر 93

 در برابر آرژانتین که خوب فوتبال بازی کردیم امیدواری ها به برد در برابر بوسنی و رفتن به دور دوم بیشتر شد. بیشتر مردم خوشحال بودند از بازی با حساب و کتاب تیم ملی ایران. اما یک دفعه دیدم کسانی می گویند که ما دوست نداریم تیم ملی ایران ببرد و دلیل های گوناگون فرهنگی و سیاسی می آورند. برای نمونه این که در تیم ملی،از منطقه و استان ما کسی حاضر نیست، و یا برخی دلیل های سیاسی. گفتم اگر تیم ملی ببرد کم اش این است که بهانه ای برای شادی و خوشحالی ملت بدست می آید،آیا شادی را هم  به پای سیاست قربانی می کنید؟ این هم شد روشنفکری!؟ آیا این همان سیاه و سپید دیدن همه چیز نیست؟ بعد با جوان و نوجوانی که  اینگونه "سیاسی" بار می آوری،می خواهی زیبایی بیافرینی و هنرمند و اندیشمند اصیل "غیرسیاسی"؟ که انسانی بیندیشد و به بهسازی دست زند؟ اصلاح با بهسازی،با خطی نگری جور درنمی آید. همه را نمی توان همسان و هم اندازه نمود و سپس امید داشت که از دل چنین جامعه ای هم نگر و هم احساس، جامعه مدنی گونه گون دربیاید که تفاوت در احساس و اندیشه را به رسمیت می شناسد. داشتم اینها را می گفتم که دیگری آمد و گفت پس اگر می خواهیم گونه گون باشیم باید زبان فارسی را کنار بگذاریم که عامل بدبختی ماست و نمی گذارد زبان های مادری دیگر رشد کند. گفتم خب،آنگاه بچه هایمان با چه زبانی با هم حرف بزنند تا همدیگر را بفهمند و گونه گونی شان را به رسمیت شناسند؟ و راستی همان کشورهایی که زادگاه مفهوم هایی همچون جامعه مدنی و گونه گونی اند چند درصدشان زبان رسمی کشورشان را به کنار نهاده اند؟

 راستش با آنها حرف می زدم اما نمی دانم چرا در ذهنم،جمع بندی کتابی درباره ی پسامدرنیسم می گذشت که پست مدرن،مدرن را نابود نمی کند، به ژرفایش کمک می کند.

http://shahrvand-newspaper.ir/default/default.aspx?no=318&dn=2&pid=20&rnd=adgVH4&p=&y=93&m=04&d=09

خود یادگیری

  مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر ۱۷ تیر 93

"سقراط هم همین طور بود. تنها چیزی که می دانست این بود که هیچ چیز نمی داند. و با این حال داناترین آدم آتن بود.

 مادر کاملا گیج و سر در گم شده بود. بالاخره گفت : این چیزها رو توی مدرسه یاد گرفته ای؟

"سوفی" گفت آنجا هیچ چیز یاد نمی گیریم ... فرق بزرگ معلم ها با فیلسوف های واقعی این است که معلم های مدرسه فکر می کنند چیزهای زیادی می دانند و همیشه سعی می کنند به زور دانسته هایشان را توی ذهن شاگردها فرو کنند. "

 خانواده های زیادی هستند که دوست دارند بچه های شان درس بخوانند،به دانشگاه بروند،و مدرک بالای دانشگاهی بگیرند. البته این آرزو،امروزه چندان دست نیافتنی نیست. با حذف مردودی در آموزش و پرورش،و گسترش دانشگاه های گوناگون،روز به روز هم آسان تر می شود. اما برخی بحق،انتظار بیشتری دارند. دوست دارند بچه هایشان تنها مدرک نگیرند، "باسواد" و فهمیده هم بشوند،و به زندگی نگاهی "سنجشگرانه" (انتقادی critical) داشته باشند. برخی از دانش آموز/ دانشجویان هم چنین خواست و هدفی دارند و به همین خاطر درس می خوانند. اما گویا باید پذیرفت که از رهگذر آموزش های رسمی و آکادمیک کنونی،چنین چیزی،اگر نگوییم ناشدنی،بلکه بسیار دشوار است. چندی پیش با راننده ای صحبت می کردم که شماری از استادان یکی از دانشگاه ها را اینور آنور می برد. از زبان برخی از آنها می گفت که ما شده ایم عاملان صدور مدرک،و نه تنها دانشجویان بلکه حتی خودمان هم،به بطن آنچه که آموزش می دهیم،آگاهی ژرفی نداریم و فرصت پژوهش درست و حسابی هم نداریم. می گفت بیشتر استادانی که من با آنها سر و کار دارم بیش از هر چیز،دل نگران طلب شان از دانشگاه هستند و از حقوق ناچیزشان گله دارند.

 باری،در چنین فضایی،گویا بایستی به آموزش های شخصی پناه برد و بر نقش فزون یافته خانواده ها انگشت گذاشت. سخن اصلی من این است که اگر خانواده ای،فرزندی درس خوان و کتاب خوان دارد،باید خودش دست به کار شود و با تهیه ابزار لازم ِ پرورش ذهن سنجشگر،از فرزندش،شهروندی نقاد بار آورد و نگذارد که بچه اش در سامانه های آموزشی،در بهترین حالت،به دانش آموخته و شهروندی حرف شنو تبدیل شود که نمی تواند پا از سپهر اندیشه چیره بر اجتماع بیرون بگذارد. خواهید پرسید که اگر فرزندش کتاب خوان نبود چه؟ راستش راهکاری نمی شناسم و چندان امیدی هم به او ندارم؛اگر تنها درس خوان باشد و کتاب خوان هم نباشد نیز همچنین.

 باری برگردیم به "سوفی". سوفی،نام دختری چهارده ساله است که دوره ای ویژه از تاریخ و آموزه های بنیادین فلسفه را پشت سر می نهد و درمی یابد که پرسش های آسان زندگی،پاسخ های دشوار دارند. "دنیای سوفی" بی گمان از بهترین کتاب ها،برای کودک کتاب خوانی است که می خواهد به زندگی ژرف بنگرد و اسیر روزمرگی و سطحی اندیشی نگردد.   

http://www.shahrvand-newspaper.ir/default/default.aspx?no=325&dn=3&pid=20&rnd=Z2HvM6&p=&y=93&m=04&d=17     

 

جوانه زدن درد دارد

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،31 تیر 93

 گفتم کره زمین را در نظر بگیر و فرض کن که هیچ پستی و بلندی ندارد؛کره ای صاف صاف. بعد روی خط استوا طنابی در نظر بگیر که یک دور کامل زده و در همه جا به زمین چسبیده است. طول این طناب، می شود محیط بزرگترین دایره ای که می شود روی کره زمین کشید- به آن دایره عظیمه می گویند. گفتم حالا طناب را باز کن و به طولش تنها دو متر اضافه کن و دوباره به دور کره زمین ببند. به نظرت،طناب چقدر از زمین فاصله می گیرد؟ گفت : خیلی کم،اصلا شاید نتوان گفت فاصله ای می گیرد. گفتم : عزیزم تو که این اندازه به باورهای "شهودی" ات چسبیده ای و به هر آنچه که از کودکی شنیده ای سفت و سخت باور داری و همه را سراسر درست می دانی و هیچ امکان خطایی در آن نمی بینی،به همین آسانی خطا کردی! بهش گفتم تو لیسانس داری و با فرمول محیط دایره آشنایی. بعد با همین فرمول و کمی محاسبه ریاضی نشانش دادم که طناب نزدیک 30 سانتی متر از زمین فاصله می گیرد. یعنی طناب جدید می تواند دور تا دور کره ای بچسبد که شعاع آن حدود 30 سانتی متر از شعاع کره زمین بزرگ تر است. دهانش باز مانده بود و چند بار پشت سر هم گفت چه جالب! گفتم تازه اگر طناب دور کره زمین نبود و دوره یک توپ پینگ پونگ هم بود،و همین دو متر را به آن می افزودی،بازهم حدود سی سانت از سطح توپ فاصله می گرفت. این بار،راستی راستی داشت شاخ درمی آورد.

 گفتم مساله این است که تاکنون یک طرفه به قاضی رفته ای و همیشه هم راضی برگشته ای. آیا تاکنون شده که "بدیهی" – یا به زبان فارسی،خودپیدا- های ذهنت را به پرسش بگیرند. بعد برای اش چند نمونه دیگر آوردم از ریاضی،که چگونه به آسانی خلاف چیزی درست درمی آید که خود- پیداست. گفت شاید تنها در ریاضی اینگونه باشد. گفتم نه. انگار فراموش کرده ای که قرن ها همگان می پنداشتند که زمین صاف است و دلیل درستی سخن شان هم شهودشان بود. تازه کافی است سری بزنی به یکی از کتاب های تاریخ و یا فلسفه علم و ببینی که چه میزان از آنچه همگان روزگاری می پنداشتند درست است نادرست از آب درآمده اند. از این رهگذر شاید هم پی ببری که زیستن در آرامش دگم های کودکی،تا چه اندازه "کودکانه" است. گفت اما اگر اینجوری پیش برویم سنگ روی سنگ بند نمی آید و هر چیزی می تواند تلقین باشد و خطا. زندگی هم معنای خودش را از دست می دهد. کار آسانی هم نیست،هم وقت گیر است و هم سخت،همیشه که نباید چرخ را از اول ساخت؟ گفتم عزیزم "جوانه زدن درد دارد" اما جوانه زدن است و بی گمان بر پژمردن،کهنه اندیشی  و غرق در خرافه زیستن،برتری دارد. و اما معنای زندگی هم،شاید همین پا گذاشتن به قلمروهای ناشناخته و تازه باشد. مارکوزه البته قیدی اضافه می کند که نباید آوانگاردی بی بنیاد بود.     

 http://www.shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=7&pageno=20  

 

اخلاق در خیابان

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،13 مرداد 93

1.       بیست و پنج سال بعد- یعنی چند روز پیش- با ماشین رفته بودیم بیرون. کیف را گم کردیم؛کیفی که گواهی نامه،کارت ماشین،بیمه نامه و چند جور مدرک دیگر،با بیست و پنج هزار تومان پول در آن داشتیم. بیرون که بودیم گمان مان این بود که در خانه،جا گذاشته ایم،به خانه که برگشتیم دیدیم که نیست و دانستیم که گم شده است. سه ساعت به همه جا سر زدیم و همه جا را گشتیم اما پیدا نشد. خسته و ناامیدانه با خودم می اندیشیدم که می شود الان کسی در بزند و کیف را بیاورد؟ همسرم گویی داشت فکر مرا می خواند و گفت نه بابا، ما از این شانس ها نداریم؛ خود را آماده کن فردا بیفتی دنبال المثنی گرفتن ها. به یک باره کسی زنگ خانه را زد. رفتم دم در، دیدم کیف دست اش است. از خوشحالی نزدیک بود پرواز کنم، دقیق تر بگویم نزدیک بود از پله ها بیفتم! دستم را گرفت و گفت چند ساعت پیش در خیابان پیدا کردم. روی بیمه نامه،آدرس خانه تان را دیدم و کیف را آوردم خدمت تان. هر چه گشتم شماره تلفنی در کیف نبود که زودتر اطلاع دهم،با خودم گفتم شب،که از سر ِ کار دارم می روم خانه، بیاورم در منزل تان. مردی بود بلند بالا و شاید چهل ساله. چندین و چند بار از ایشان سپاسگزاری کردم و خواستم بیاید خانه،دست کم شربتی بخورد، نپذیرفت. گفتم حداقل برای شیرینی هم که شده پول درون کیف را بردار،باز هم نپذیرفت و گفت اصرار کنی ناراحت می شوم؛خداحافظی کرد و رفت. 

2.       بیست و پنج سال پیش،دوستم جلوی دوچرخه ام نشسته بود و سر ظهر تابستان،داشتیم سرازیری خیابان مان را پایین می رفتیم. به تختی خیابان که رسیدیم دور زدم که دوباره خیابان را بالا بیاییم. به یک باره،نوری به چشمم خورد. تند از دوچرخه پایین آمدم و رفتم به طرف "شی نورانی". دیدم انگشتر زرد درشت مردانه ای است و به احتمال زیاد باید طلا باشد. دوستم گفت من هم شریکم. گفتم خودم دیدم و پیدایش کردم؛ فقط مال خودم هست. آمدم خانه،دادمش به خواهر بزرگم و گفتم قایمش کن. دو سه ساعت بعد دوباره با دوستم رفتیم سر خیابان. شیرینی فروشی سر خیابان،روبروی مغازه اش،منبع آب یخی گذاشته بود. رفتم آب بخورم دیدم پیرمردی با ریش های سفید بلند- همانند درویشان- خسته و ناامیدانه،کنار منبع نشسته است. خواستم آب بخورم. گفت پسرم انگشتری پیدا نکردی؟ گفتم چه انگشتری؟ شروع کرد مشخصات انگشتر را گفتن. دیدم درست همانی است که پیدا کردم. کمی مکث کردم و با خودم کلنجار رفتم که بگویم یا نه؟ گفتم آره. رفتم انگشتر را برای اش آوردم. 

3.      یکی گفت تو نیکی می کن و در دجله انداز. دیگری گفت خوبی،خوبی می آورد. خوبی کنید خوبی زیاد می شود و خوبی خواهید دید. سومی گفت پس خوبی ها را هم بنویسید تا شنیده شوند و بسا که زیادتر شوند.

http://www.shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=15&pageno=20

 

سرشت سرگردان لیبرالیسم

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،19 مرداد 93

 نوشته است که شریعتی، لیبرالیسم را نمی شناخت و به یک برساخته ی بشر،ذات و سرشتی ثابت نسبت می داد. همان را هم، نقد و  رد می کرد. آنجا که شریعتی لیبرالیسم را نقد می کند و از قضا سخن و داوری اش درست از آب درمی آید پای نوع ویژه ای از لیبرالیسم به وسط کشیده می شود و نه همه ی انواع آن و چه بسا " سرشت همپوشان خانواده ی لیبرالیسم" که مورد دفاع نویسنده است- چرا که لیبرالیسم ذات ندارد. اما جایی که به نظر خودش،شریعتی نادرست گفته و حق با لیبرالیسم- و یا دست کم همان سرشت همپوشان خانوادگی است- به نوعی حمله بد به لیبرالیسم ارزیابی می گردد. می نویسد : "آمریکا بهشت نیست وجرایم جنسی در مدارس و دانشگاه‌های این کشور از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ بیش از ۵۰ درصد افزایش داشته است." روشن است که این سخن نویسنده،سخت همسو با برخی سخنان و نقدهای شریعتی است. اما در اینجا هم حق با شریعتی نیست؛چرا که این تنها یک نوع لیبرالیسم است و لیبرالیسم ذات ندارد و ما خانواده ی لیبرالیسم ها داریم و حتی سیاست های گوناگون آمریکایی. چند بند دیگر می نویسد: "مهمترین نظریه‌های برابری،توسط لیبرال ها- جان راولز، رونالد دوورکین، آمارتیاسن، مارتا نسبام، و...- ارائه شده است. جوزف استیگلیتز- استاد اقتصاد دانشگاه کلمبیا و برنده جایزه نوبل اقتصاد- در کتاب بهای نابرابری و مصاحبه‌های گوناگون،سرمایه داری افسارگسیخته آمریکا را نقد کرده و گفته است که اقتصاد کشورهای اسکاندیناوی باید الگوی اقتصاد آمریکا قرار گیرند". و این هم یعنی رفتن از یک الگوی اقتصاد سرمایه داری به یک الگوی دیگر. حالا چگونه می توان این مرزها را روشن کرد و گفت کی می توانیم بگوییم پا را از سرمایه داری بیرون گذاشته ایم دیگر روشن نیست،چرا که لیبرالیسم و سرمایه داری "ذات" ندارند. نویسنده گویی فراموش می کند که اگر سنجش و نقد سخت و جدی روشنفکران جهان نبود چه بسا لیبرالیسم هم اکنون تنها یک "سرشت" مشخص بیشتر نداشت.

 و من داشتم متنی را ترجمه می کردم از دو تن از استادان دانشگاه لندن،که در سال 2007 در نقد خصوصی سازی آموزش و پرورش نوشته اند و در جایی از آن گفته اند : "رقابت،گزینش،کارسالاری باوری،حقوق بر اساس عملکرد،و خصوصی سازی،به روشنی،شیوه های تازه ی اندیشیدن درباره ی کار آموزگار است. اینها در درون بازی،نقش ها و رابطه های تازه ای را با خود به همراه می آورند : مشتری،مصرف کننده،پیمانکار،ارزیاب،بازرس و کنترل گر. اینها نقش ها،وابستگی ها و پیوندهایی را بیرون می گذارند- یا به حاشیه می رانند- که اعتماد را می ساختند." بعد با خودم گفتم گویا این دو استاد دانشگاه لندن هم هنوز خبردار نشده اند که "خصوصی سازی" هم یکی دیگر از برساخته های بشر است و بدون سرشت،که اینگونه بی واهمه درباره ی آن  و پیامدهایش سخن می گویند!

http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=20&pageno=20

 

"10" روز مهر گردون

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،27 مرداد 93

 این روزها،روزهای شادی نیست. این همه جنگ و کشتار که در پیرامون مان رخ می دهد و این همه کودک و آدم بی گناه که کشته می شوند نشانه هایی هستند بر درستی این سخن.  تا دل تان بخواهد برای اندوه،درد و گریستن بهانه هست. این روزها،که از زمین و آسمان مرگ می بارد،روزهای زنده شدن خاطره های اندوه بار است. یاد صادق هدایت می افتم که از دردهایی در زندگی سخن می گفت که مانند خوره،جان آدمی را می خورد.

 "ده روز" سختی بود. در پایانش،سهم من،گوشه ی شیشه ی یک در بود تا به سختی،جان سپردنم را تماشا کنم. توان ایستادن نداشتم اما نمی توانستم بنشینم،همان گوشه ی شیشه را نیز از دست می دادم. بند- بند وجودم از هم گسسته می شد و دردی جانکاه به نشستن وادارم می کرد. اما نباید می نشستم. ساعتی پیش،کیلومتری را دویده بودم؛ترافیک می خواست آمپول نیم میلیون تومانی را،نوش داروی پس از مرگ بگرداند و من می خواستم که زنده بمانم. "ده روز" زندگی بلندی نیست. اکنون که پا به هستی گذاشته ام،انصاف و داد نیست که چنین شتابان،آن را بگذارم و بروم. بی گمان چشم به در دوخته بودم تا زودتر بیایم،شاید گره ای گشوده شود. اما پزشک،دارو را نگرفت و من،نا امید هم از گوشه ی شیشه می نگریستم و هم برتخت،بیهوش افتاده بودم. نور سرخ رنگ دستگاه،هم از خطری جدی خبر می داد و هم از ادامه ی زندگی. سینه ام را شکافته بودند تا رگ های جابجای قلبم را درست کنند. اما قلب کوچک من،توان این زخم ها را نداشت.  

 ساعتی گذشت. پزشک به سردی از مرگ سخن گفت و رفت،و ما ماندیم و دنیایی از درد و اشک و اندوه. ما ماندیم و چند عکس یادگاری از یک زندگی ده روزه بر تخت های بیمارستان. ما ماندیم و برگه رسیدی که روی آن نوشته شده : نوزاد"پویان بهلولی"،شماره 49- ردیف 94- قطعه 31. من نامش را "بامداد" پیشنهاد داده بودم اما پسر و همسرم نپذیرفتند. پسرم،نامش را پویان گفت و ما هم پذیرفتیم. پرستاران سی سی یو اما، به او "گردآلو" می گفتند. دوشنبه 8/12/89 پویان ده روزه را به خاک سپردیم. هفت-هشت نفری بودیم. با این که از اکسیژن اضافی  خبری نبود "گردآلو" اما،دیگر کبود نبود : سفید سفید. گریه هم نمی کرد،آرام  خوابیده بود.

  آن روز راننده ی آمبولانس گفت : " امروز 14 کودک فوتی داریم. سقط جنین در تهران 50 درصد افزایش داشته است،همه اش از آب و هوای آلوده است." چند ماه بعد پزشک فوق تخصصی هم گفت : " بیماری های عجیب و غریب،مانند همین جابجایی عروق قلبی کودک شما،روز به روز دارد زیاد می شود و به احتمال زیاد به آلودگی هوا و یا پارازیت ها برمی گردد." دیگرانی هم گفتند از دل نگرانی و پریشانی و دل واپسی است. نمی دانم،اما هرچه بود،اندوه و درد پویان،سخت جانکاه است و شکننده و فراموش نشدنی.   

 http://www.shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=27&pageno=20       

 

مدرسه و مرگ سیمین آموزگار

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،3 شهریور 93

 سر کلاس بودم که پیامکی به دستم رسید : " سیمین بهبهانی،بانوی غزل ایران،درگذشت. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد." از چند روز پیش می دانستم که سیمین بهبهانی در بیمارستان بستری است و حالش اصلا خوب نیست و در کما بسر می برد و با توجه به خبرهای بدی که در اینجا و آنجا بازتاب می یافت تا اندازه ای هم منتظر شنیدن این خبر بودم. پیامک را که خواندم در دلم آهی کشیدم و افسوسی خوردم از این که باز یکی از انسان های فرهیخته و ارزنده مان را از دست دادیم. اما سر کلاس،زمانی بود که به بچه ها مساله ای ریاضی داده بودم که حل کنند. منتظر ماندم تا به پایان مساله برسیم. گفتم بچه ها،امروز،سیمین بهبهانی،شاعر بزرگ ایرانی درگذشت. کسی واکنشی نشان نداد. در واقع کسی او را نمی شناخت و حتی نامش را هم نشنیده بود. کلاس سوم دبیرستان بود و در کلاس تجدیدی تابستان که دانش آموزانش از چند مدرسه منطقه آمده بودند،انتظار داشتم دست کم چند نفری نام سیمین را شنیده باشند یا شعری و یا پاره شعری از او به یاد داشته باشند. اما دریغ،حتی نام سیمین هم به گوش شان نخورده بود. یکی گفت : "خداوند بیامرزدش." دیگری گفت : " خداوند رفتگان شما را هم بیامرزد!" حرفم نمی آمد. ساکت بودم و تنها نگاهشان می کردم. چند لحظه ای که گذشت کمی درباره ی بهبهانی گفتم. یکی از بچه ها گفت پس به احترامش یک دقیقه سکوت می کنیم. کلاس در سکوت فرو رفت و من هم در اندیشه.

  با خود گفتم این دانش آموزان از چند مدرسه در اینجا گرد آمده اند و با چند آموزگار ادبیات سر و کار داشته اند. یعنی یکی از این آموزگاران،گاه و بیگاه  و به وقت درس و یا استراحت،و به عنوان یکی از شاعران شناخته شده ی کنونی ایرانی و زبان فارسی،اشاره ای به بهبهانی نکرده و شعری از او نخوانده است؟ "چرا رفتی،چرا؟- من بی قرارم" که خیلی معروف شد؛یعنی آموزگاری پیدا نشد که گامی بیرون از کتاب درسی بگذارد و آن را بخواند و درباره ی این شعر فراگیر این شاعر و همکار بزرگ خود،سخنی بگوید؟ مگر بهبهانی سی سال آموزگار آموزش و پرورش نبوده است؟ دست کم تعلق خاطر صنفی،می توانست خود عاملی باشد. پس پیوند میان مدرسه و جامعه و زندگی در چیست و چگونه است و در کجا باید دیده شود؟

  پس از کلاس هم، ذهنم درگیر بود و به جاهای دیگر رفت. بی گمان بیشتر دانش آموزانی که در کلاس بودند در فضای مجازی،عضو شبکه های اینترنتی اند. این شبکه ها تا چه اندازه جدی اند و تا چه اندازه سرگرمی؟ و تا چه اندازه ارزش های انسانی و بزرگان کشور را فرآیاد جوانان می آورند؟  

http://www.shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=33&pageno=20

 

عکس روشنفکر

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،10 شهریور 93

ادوارد سعید کتابی دارد به نام "نشانه های روشنفکران" ؛ گردآوریی ازچند گفتار. پراکنده و اینجا و آنجا،از نشانه های روشنفکران می گوید که : از عادت ها و جزم های اندیشگی و کرداری پیروی نمی کنند؛هنر عرضه ی خویش را دارند؛ دارای موقعیتی غم انگیزند؛ شخصیتشان نمونه است یعنی آشکارا دیدگاهی را نمایندگی می کنند؛ با سنت پرستی سرستیز دارند؛ در راه آزادی و عدالت بی باکند؛ و ... سعید،همچنین از برخی زاویه های  دیگر زندگی آنها می گوید : حرفه ای نیستند،آماتورند یا به زبان فارسی،ذوق ورزند؛ تخصصی نمی زیند و در کار و جامعه ی خویش گم نمی شوند بلکه دیدی فراگیر دارند؛ آواره و کوچ نشین و در تبعیدند یعنی در خانه ی خویش کمتر می زیند؛ و هیچ دستوری برایشان نیست که چه بگویند و چه بکنند.

 داشتم اینها را برای دوستی می گفتم. گفت سعید نگفته روشنفکران چگونه عکس می گیرند؟ گفتم به یاد ندارم. اما شاید هم نتوان گفت که روشنفکر چگونه عکس می گیرد. ولی عکس هایی هم هست از روشنفکران که شده اند نمادجنبش،نماد زندگی،نماد اندیشه. و یاد عکسی از خود سعید افتادم که داشت در دفاع از امنیت و آزادی سرزمین اش،سنگ پرتاب می کرد.    

 گفت "عکس روشنفکر" هم داریم؟ گفتم عکس یا عکاس؟ گفت عکس. گفتم منظورت را نمی فهمم. گفت عکس هایی داریم "روشنفکر" . تآثیری که بر انسان می گذارند شاید از هزاران آدم و نوشته هم اثرگذارتر باشند. برخی از ویژگی هایی هم که گفتی دارند و به زندگی رنگ و معنای دیگری می دهند. بعد تلفن همراهش را درآورد و چندتایی عکس نشانم داد. اولی را دیده بودم. لاشخوری در کنار کودک رنجور و در حال جان دادن آفریقایی نشسته بود و مرگ کودک را انتظار می کشید. گفت عکاس این عکس،پس از انتشار آن،افسردگی گرفت و خودکشی کرد و مرد. عکس بعدی،زوج جوانی بودند که در زیر آوار ساختمان یک کارخانه و در آغوش هم،جان باخته بودند. گفت این نماد وفاداری است. سومی آگهی گم شدن دختر و پسری بود در روزنامه،که پدر- مادرشان از 44 سال پیش تاکنون در روزنامه و به امید یافتن نشانی از آنها،در روزنامه منتشر می کنند. گفت این یعنی عشق پدر- مادر به فرزند. چندین و چند عکس دیگر هم نشانم داد که به راستی هر کدامشان دنیایی از معنا بودند و نگاهی تازه به زندگی می بخشیدند.

 دیدم به راستی عکس هم می تواند روشنفکر باشد. چنین عکس هایی زاویه ی دیدی به تو می دهند که بر ژرفای زندگی ات افزوده می شود. به تو یاد می دهند که چگونه به زندگی بنگری و یا دست کم این که آنگونه هم می توانی بنگری. عکس هایی که دیدم با من سخن می گفتند و از گم شدن در روزمرگی هشدارم می دادند و ارزش های زندگی را فرا یادم می آوردند.  

http://www.shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=39&pageno=20

 

هرچه پول بدهی آش می خوری!

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،17 شهریور 93

1.      چند روز مانده به جشن نوروز گذشته،خبردار شدم که دست یکی از بستگان نزدیکم از آرنج شکسته. رفتم بیمارستان،دیدم باندی به دستش پیچیده اند و منتظر پزشک اند. پیش از ظهر بود. تا شب ماندیم،اما از پزشک خبری نشد. بیمارستانی دولتی بود در مرکز تهران،اما حتی برای شستن دست،مایع دستشویی نداشت. پس از پرس و جو دریافتیم که یکی از بیمارستان های خصوصی،بیمه تکمیلی بیمار ما را می پذیرد. فردا صبح رفتیم آنجا. رفتم پذیرش و پرسیدم که آیا بیمه تکمیلی را می پذیرد یا نه؟ گفت می پذیریم اما نکته این است که در این بیمارستان،پزشکان ما "دستمزد" خود را جداگانه از شما می گیرند. گفتم مثلا چقدر؟ گفت بستگی به عمل دارد ولی چون شما می گویید دست از آرنج شکسته و عمل آرنج عمل ظریف و سختی است چیزی پیرامون 6- 7 میلیون تومان باید کنار بگذارید. آمدم جریان را گفتم. بیمار ما توان پرداخت این پول را نداشت. به تکاپو افتادیم و پس از دو سه ساعت،و البته به یاری یکی از بستگان دیگر،توانستیم نوبتی در بیمارستان دولتی طالقانی بگیریم. روز بعد،بدون هیچ پول اضافه ای- که البته هنگامی که پذیرش بیمارستان رک و راست به آدم می گوید هفت میلیون تومان باید به پزشک بدهید دیگر نمی توان به آن "زیرمیزی" گفت- عمل انجام گرفت و خوشبختانه نتیجه،رضایت بخش هم بود.

2.      چند سال پیش در مدرسه ای پولی – غیرانتفاعی- درس می دادم. دانش آموزی داشتم از نظر درسی خیلی ضعیف. یک روز به مشاور گفتم به پدر- مادر او بگوید که به مدرسه بیاید. چند روز بعد مادرش به مدرسه آمد. مشاور آمد مرا به اتاق مشاوره برد و دو نفره درباره ی درس پسرش با او صحبت کردیم. در میان گفت و گو متوجه شدیم یکی دو تا از چک های شهریه پسرش هم پاس نشده. خانواده ای بودند چهارنفره که در یک واحد 50 متری زندگی می کردند. گفتم چرا بچه ات را به مدرسه دولتی نمی بری؟ گفت شنیده ام که در مدرسه های دولتی،خوب درس نمی دهند. می خواهم پسرم به جایی برسد. جالب این بود که در همان مدرسه،دبیر فیزیک،در واقع،دبیر نبود و دانشجو بود و مدرسه به خاطر این که پول کمتری به او می داد درس فیزیک دو سه پایه از مدرسه را به او داده بود. که البته میانه سال هم،پس از اعتراض های پیاپی دانش آموزان،به ناگزیر او را کنار گذاشتند و یک دبیر رسمی آموزش و پرورش آوردند.

3.      مسآله ی خصوصی شدن درمان و بهداشت،و آموزش و پرورش،مسآله ای است چالش برانگیز، و مخالف و موافق،بسیار دارد. این نگارنده البته نمی خواهم با آوردن این دو نمونه،به اثبات دیدگاه خودم بپردازم اما منطق "هرچه پول بدهی آش می خوری" در گستره ی درمان و آموزش،درست نیست. 

 http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=45&pageno=20 

انگاره های بی سرپرست

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،25 شهریور 93

 بالای سر همگی مان،تیغ تیزی دارد می چرخد. اگر از "اندازه" بالاتر روی،درد و برش کشنده ی آن را خواهی چشید. این را نباید از یاد برد. ستون این تیغ،البته بر فرهنگ ما استوار است. فرهنگی که چشم دیدن برتری دیگری را برای مان نگذاشته، یا دست کم سخت کم سو کرده. در ایران،بهتر است متولی و سرپرست ایده ات نباشی. ایده اگر نو،ارزنده،و بجا و به هنگام باشد آهسته- آهسته جای خود را باز می کند و ریشه می دواند. گاهی باید ایده را،سراسر،رها کنی و بروی. گاهی باید کمی هم در اندیشه ی آبیاری اش باشی. در هر دو رو،بهتر است از دور مراقبت کنی. نباید متولی اش گردی و سفت و سخت به هواداریش برخیزی. چه بسا زود سرت به تیغ بخورد و نابود شوی. شاید هم بشود گفت ایده ی بی سرپرست،بهتر و بیشتر و زودتر رشد می کند. از خود گذشتگی می خواهد اما نتیجه بخش است.

 نمی دانم حکمت بود که داشت می گفت یا درسی از جامعه شناسی ایران. در هر رو،خیلی به دلم نشست. اما نمی خواستم سراسر تسلیم شوم و همه اش را بپذیرم. دارم سنجشگرانه اندیشی را تمرین می کنم. دارم شالوده شکنی  اندیشه ها را می آزمایم و در برابر همه ی سخنان- هر چه هم که دلنشین و استوار بنماید و هر چه هم که گوینده اش معتبر باشد- دارم به ذهنم فشار می آورم تا راه نفوذ و نقد را بیابم. گفتم تیغ تیز فرهنگی بالای سرمان را می پذیرم اما خود همین ایده،که ایده ی نو و ارزنده را باید رها کنی و بروی را،محافظه کارانه می بینم. شاید تو رفتی و دیگران،ایده ی تو را دگر کردند. شاید از خاصیت انداختندش. شاید تنها ظاهری از آن برجای گذاشتند برای خالی نبودن عریضه،برای دکور.خودت اگر باشی،نمی گذاری. وانگهی ایده ی بجا و به هنگام،از دل درگیری برمی خیزد،یا دست کم در درگیری پرداخته می شود. کنش و انگاره،برهم کنش دارند. باید باشی و درگیر باشی تا سخن به هنگام و کارآمد زمانه را بگویی،و گرنه تنها خودت را تکرار می کنی. 

 سری تکان داد و گفت نه عزیزم،کار فرهنگی،از بنیاد،محافظه کارانه است. یعنی کار یک روز و دو روز نیست،آهسته و پیوسته باید رفت. کار فرهنگی،زمانبر است،شکیبایی می خواهد. درگیری هم دارد اما از جنس دیگری است،شیوه و شگرد آن هم فرق می کند،"اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست / رهروی باید، جهان سوزی،نه خامی بی غمی". گاهی اگر باشی و بایستی به روزمرگی می افتی. جهان کنونی هم،همبسته است. زیاد اینجا و آنجا ندارد و با خبر می شوی که چه دارد می گذرد. پس اگر ایده ای داری بنویس و بگو اما زیاد درگیر نشو. بگذار ایده ات بی سرپرست باشد.      

 

مهر،مدرسه،روشنایی و عدالت

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،1 مهر 93

روزهای نخستین مهرماه،نه تنها در این روزگار و سده ی کنونی است که شور و شوق ها می آفریند،بلکه در گذشته های دور نیز،به نزد ایرانیان،روزهای جشن مهر به شمار می رفته و شادی آفرین بوده؛و گویا در اسطوره ها،فریدون نیز در همین روزها بر ضحاک پیروز گشته است. در معنای واژه ی "مهر" هم،افزون بر دوستی و محبت و چند معنای دیگر،از "روشنایی" سخن رفته است،یعنی مهرماه و روزمهر،روزهای روشنایی اند. من البته چند سالی است که در روزهای نخست مهر ماه،به یاد این بیت زیبای فردوسی می افتم : "همان اورمزد و همان روزمهر / بشوید به آب خرد جان و چهر". روز اورمزد،روز نخست هر ماه است و گویا در دوره ی هخامنشیان نیز،جشن مهرگان هم در روزهای نخست مهر برگزار می شده است،پس در روز مهر،با آب خرد و روشنایی،جان و چهر شسته می شود. و شگفت این که،هم اکنون نیز در مهرماه،مدرسه ها بازگشایی می شوند؛مدرسه یعنی همان جایی که در آن،جان،با آب خرد،روشنایی می گیرد و از نادانی و تاریکی به در می آید. 

 

اما در همین روزهای آغاز مدرسه،هستند – و شوربختانه پر شمارند- کودکانی که باید به مدرسه بروند اما به دلیل های گوناگون اقتصادی و فرهنگی بیرون از مدرسه و آموزش مدرسه ای روزگار می گذرانند. امسال در دبیرستانی که پسرم را نام نویسی کرده ام گفته اند که دانش آموزان باید با کت و شلوار سرمه ای و پیراهن سفید به مدرسه بیایند. گذشته از  این که این کار هزینه ای روی دست خانواده ها می گذارد- چیزی میان دویست تا سیصد هزار تومان- و گذشته از این که پوشش یکسان اجباری در مدرسه،تا چه اندازه با قانون های خود آموزش و پرورش و تا چه اندازه با آزادی و سلیقه ی دانش آموزان در انتخاب پوشش همخوان است،اما می توان پذیرفت خود خرید کت و شلوار،به نوعی به شور و شوق رفتن دوباره به مدرسه می افزاید. چند روز پیش که برای خرید رفتیم،این حس را در چشمان و رفتار فرزندم می دیدم و البته پیاپی و بدون اختیار به یاد کودکانی می افتادم که در همان بازار،مشغول کار بودند،و یا کودکانی که هر روز در حالی آنها را می بینیم که سر در یکی از ظرف های گردآوری آشغال ها دارند.  

 

  برابر آماری که دو سال پیش منتشر شد نرخ پوشش تحصیلی در دوره ی متوسطه،از 69 درصد سال 1378 به 61 درصد سال 1390 کاهش یافته است. ناگفته پیداست که یکی از مهم ترین ریشه های این پدیده ی ناخوشایند و ناگوار،ناداری و تنگ دستی خانواده است. اما شاید یک دلیل دیگر این باشد که متآسفانه سپهر آموزش ایران،فرهیخته پرور نیست تا نفس خود درس خواندن،ارزشمند به شمار آید. این است که می بینیم پاره ای از بازماندگان از آموزش،از طبقه ی متوسط و بالا هستند. آموزش در ایران،کیفی نیست،از این رو دانش،ارزش ذاتی چندانی هم ندارد.

http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=58&pageno=20#

 

دیگری در پرانتز

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،8 مهر 93

1.      زنگ زده می گوید نمی شود چهار ماه زودتر خانه را تخلیه کنید،فرزندم در یکی از دانشگاه های تهران قبول شده و می خواهد بیاید تهران،گفتیم خانه ی دیگری برایش نگیریم و بیاید در خانه ی خودمان بنشیند. گفتم من شرایطش را ندارم و تا پایان قراردادمان چهار ماه دیگر مانده. گفت اما برابر قرارداد،من می توانم به شما بگویم زودتر بلند شوید و شما هم یک ماه فرصت دارید خانه ی دیگری برای خودتان پیدا کنید. گفتم در قرارداد رضایت دوطرف هم شرط شده،و من  هم اکنون،نه راضی ام و نه شرایطش را دارم. گفت پس نمی شود نصف رهن،یعنی بیست میلیون تومان را بگیری و به جایش ماهانه ششصد هزار تومان اجاره بدهی؟ گفتم من همه ی حقوقم یک میلیون تومان است،الان هم دارم دویست هزار تومان اجاره می دهم،یعنی من از یک میلیون حقوق،هشتصدهزار تومان اجاره بدهم؟ گفت نمی دانم ولی به هر صورت ما هم گرفتاریم،یک کاری بکن و خبرش را هم به من بده،تا ببینیم چه کار باید بکنیم. 

2.      صاحب خانه روز نخست مهر بود که زنگ زد. اما در همان روز و پس از پایان مدرسه،خواستم بیایم خانه. پس از بیست و چهار سال،برای نخستین بار بود که با کت و شلوار به مدرسه رفته بودم؛کت و شلواری نو و تمیز تمیز. یکی از دکان داران نزدیک مدرسه داشت با جوی آب،موتورش را می شست. نزدیک که شدم سطل آبی روی موتورش ریخت. شلوار من و یکی دیگر از عابران خیس شد. گفتم مرد حسابی نمی بینی ما داریم رد می شویم؟ نمی شد بگذاری ما برویم و بعد آب بریزی؟ خندید و گفت : ببخشید کمی عجله دارم! مشتری آمده در ِ دکان خواستم این سطل را بریزم و بروم ببینم چه می خواهد.

3.      آمدم رفتم مترو. جای نشستن نبود. سرپا ایستادم. دو سه نفر آن ور تر،پیرمردی هم سرپا ایستاده بود. چند ایستگاهی که رفتیم مرد میانسالی که روبروی من نشسته بود- که اگر برمی خاست من می توانستم جایش بنشینم- خواست پیاده شود. نیم خیز شد و بدنش را کشید و دست پیرمرد را گرفت و به جای خودش نشاند. مرد "بخشنده" که رفت پیرمرد با حالتی که می شد دریافت کمی خجالت کشیده گفت آقا جای شماست و شما باید بنشینید. گفتم نه،خواهش می کنم. کناری ام آهسته در گوشم گفت از بالای خلیفه بخشید؛مرد حسابی اگر می خواهی جایت را به کسی بدهی وقتی خودت نشسته ای باید بلند بشوی،نه زمانی که می خواهی بروی!

4.      ایمانوئل لویناس را فیلسوفی از فیلسوفان اخلاق می نامند. هسته ی بنیادین رویکرد اخلاقی لویناس،"دیگری" است. اخلاق به نزد او هستی شناسانه نیست بلکه از "دیگری" که باید دگربودگی او را بپذیری ریشه می گیرد. کاش ما هم کمی به "دیگری" بیندیشیم. 

http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=64&pageno=20

بژی کوبانی

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،22 مهر 93

هنگامی که رسیدم هنوز به آغاز مراسم ده دقیقه ای مانده بود. دویست سیصد تنی آمده بودند. اما یک ساعت که گذشت و رسیدیم به پایان رسمی مراسم،شدیم چیزی نزدیک به دو هزار تن. "بژی کوبانی" مهم ترین شعارمان بود،یعنی "زنده باد کوبانی". به این شعار که می رسیدیم خود به خود،فریادها بلند تر و رساتر می شد. در کنار این،البته شعاری که سخت به رفتار نامسئولانه دولت ترکیه در جنگ کوبانی و داعش اعتراض می کرد نیز از شعارهای اصلی گردهمایی بود. باری،دارم از گردهمایی کردهای ایرانی روبروی دفتر سازمان ملل در تهران سخن می گویم که در پشتیبانی از کوبانی و در اعتراض به جنایت و آدمکشی هایی داعش،در ساعت 4 بعدازظهر چهارشنبه 16 مهرماه آغاز شد و با راهپیمایی پس از آن،تا ساعت شش به درازا کشید. نیروی انتظامی هم بود و خوشبختانه خود شرکت کنندگان،به خوبی،نظم را رعایت می کردند و برخوردی هم پدید نیامد.  

شعارهای زیادی داده شد. بر دست حاضران هم برگه های فراوانی دیده می شد که بر روی آنها چیزهای زیادی نوشته شده بود : " داعش جنایت می کند / ترکیه حمایت می کند ، داعش جنایت می کند / un حمایت می کند ، دولت روحانی / حمایت از کوبانی ، کردستان  گورستان فاشیست است ، بژی ایران / بژی کوبانی ، دفاع از کرد / دفاع از شرف ایران است ، ما همه کوبانی هستیم ، کوبانی را نجات دهید ، کوبانی تنها نیست ، پس کو حقوق بشر؟!!"

 به خانه که رسیدم سری زدم به اینترنت. گزارش شده بود که در ترکیه،و در اعتراض های کردها،دست کم 18 تن از آنها کشته شده اند. به برخی از صفحه های شخصی فیس بوک سر زدم  که همواره در برابر نقض حقوق کردها تندترین موضع گیری ها را می گیرند. با شگفتی دیدم که برخی از آنها،خیلی راحت از کنار این 18 تن کشته گذشته اند و نه چندان بازتابی داده و نه چندان موضعی گرفته اند. رفتارشان مانند همیشه نبود. با خود گفتم اگر این رخداد در ایران افتاده بود به همین سادگی از کنار آن می گذشتند؟ چرا هنگامی که داعش،انسان ها- و از آن میان کردها- را می کشد بسیار برآشفته می شویم اما هنگامی که ترکیه می کشد با خونسردی از کنار آن می گذریم و موضع مان می شود شتر دیدی ندیدی؟!

 کرد ایرانی که روبروی دفتر سازمان ملل،با همه ی وجود به رفتار دولت ترکیه اعتراض می کرد به درستی از این نمی ترسید که برخی از ترک ها- که چه بسا دلبستگی هایی به کشور ترکیه و حکومت آن دارند- نگران و دلخور شوند. اما کرد ایرانی فضای مجازی، که در نقد به ایران- که برای آسانی کار آن را "فارس" می خواند و خود را جدا از آن- به دنبال متحد می گردد و نمی خواهد شکافی میان متحدانش پدید آورد به آسانی حاضر می شود که سکوت کند. اما فراموش می کند که اعتراض به کشته شدن انسان ها را نباید دستخوش بازهایی از این دست نماید.        

 http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=73&pageno=20

 

"نیکوکاران نابکار"

 مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،28 مهر 93

 سال ها پیش و در کتابی درباره ی فلسفه خواندم که فلسفه چیزی نیست جز یک تشخیص هوشیار از آن چیزی که پیش از این،جزء بدیهیات شمرده می شده است. و می دانیم که بدیهیات و یا خود- پیداها،تنها در یک زمینه ی ویژه از زندگی باقی نمی مانند و در همه ی گستره های فرهنگی،اجتماعی،سیاسی،و اقتصادی نفوذ می کنند. و از قضا یک روش رشد انسان هم در افتادن با همین خود- پیداهاست که کار آسانی هم نیست. از این رو باید به راستی سپاسگزار کسانی بود که در بازشناسی خود- پیداهای ذهنی و به چالش گرفتن آنها یاری می رسانند.

 پس از این درآمد کوتاه، این سخنان را بخوانید : " تا فرهنگ ما عوض نشود پیشرفت نخواهیم کرد. ما برای پیشرفت به یک دگرگونی بنیادین فرهنگی نیازمندیم. ایرانی ها،تنها به دنبال این هستند که سر یکدیگر کلاه بگذارند و به هم دروغ بگویند. سده هاست که اینگونه اند و این اخلاق، جزء میراث ملی ماست. بازار آزاد و دموکراسی،دست در دست یکدیگر دارند. هر کجا دموکراسی هست بازار آزاد هم هست و بازار آزاد هم با خود دموکراسی می آورد. دولت،اقتصاد دولتی ومدیریت دولتی فسادآور است و بایستی که دولت تا می تواند از همه ی گستره های زندگی دامن برچیند. رقابت،بنیاد پیشرفت است. کشورهای توسعه نیافته اگر می خواهند توسعه بیابند باید در ِ واردات را باز بگذارند تا محصول های صنعتی و کشاورزی شان،با کالاهای خارجی وارداتی رقابت کنند،آن زمان است که پیشرفت خواهند نمود. همه ی کشورهای توسعه یافته در گذشته با همین روش به توسعه رسیده اند. " درستی این سخنان به نزد بسیاری از ما آنچنان روشن است که نیازی به استدلال ندارند و گزاف نیست که بگوییم در هر روز چندین بار،یا خود آنها را بر زبان می رانیم و یا از دیگران می شنویم. اگر هم کسی در درستی آنها،چند و چونی کند بی درنگ متهمش می کنیم به بی سوادی و یا ایدئولوژیک و حتی کمونیست بودن؛چرا که دارد از نقش گسترده ی دولت هواداری می کند و گویا هنوز نشنیده است کمونیسم،که به دنبال دولتی کردن همه چیز بود،به سختی شکست خورد و سال ها پیش درگذشت! به گفته آن اسقفی که می گفت : "هنگامی که به تنگدستان غذا می رسانم قدیس نامیده می شوم و آنگاه که از آنها می پرسم چرا تنگدستان غذا ندارند مرا کمونیست می خوانند."

 اما راست این است که پذیرش دربست و بی کم و کاست این گزاره ها،خود یک ایدئولوژی است،که چون از زبان دانش آموختگان "آزاد اندیش" هم زیاد شنیده می شود درافتادن با آن،هم سخت تر می گردد و هم بایسته تر. پروفسور ها جون چنگ،اندیشه ور اقتصادی کره ای،یکی از کسانی است که با اینگونه ایدئولوژی های فراگیر،به نیکویی درافتاده است. "نیکوکاران نابکار"- برگردان نبوی و شهابی،کتاب آمه- یکی از کتاب های ارزنده و خواندنی چنگ است که در آن با آوردن نمونه ها و برهان های گوناگون،درستی گزاره های خودپیدای بالا را سخت به پرسش گرفته است.


http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=78&pageno=20

 

فرهنگ،قدرت و ایدئولوژی

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر، 10 آبان 93

1.       تا کنار خیابان،نزدیک به دو متر فاصله داشت اما کنار نمی کشید تا ماشین روبرویی رد شود. در خیابان 8 -7 متری،راه بندانکی درست کرده بود و ما هم در صف نانوایی داشتیم تماشا می کردیم. نفر پشت سرم گفت : "ببین وقتی می گویند فرهنگ نداریم این است. این همه آدم را معطل خود کرده و حاضر نیست یک کم کنار بکشد. درست بشو هم نیستیم. چند روز پیش،موتور سواری از پشت سر به من زد،البته نه در خیابان بلکه در پیاده رو! این روزها در پیاده رو هم که داری راه می روی باید راهنما! بزنی،یا پشت سرت را نگاه کنی و پس از آن بپیچی،وگرنه ممکن است همانند من موتوری بزند پایت را له و لورده کند. بابا همه چیز که سیاسی نیست خیلی از بدبختی ها و گرفتاری های ما فرهنگی است." گفتم وقتی پشت فرمان ماشین یا موتور هستیم و حقوق عابران پیاده و دیگر رانندگان را رعایت نمی کنیم شاید به خاطر این است که احساس قدرت می کنیم. عابر پیاده،در برابر راننده،قدرتی ندارد و راننده بی آنکه آسیبی ببیند به آسانی می تواند خواست خودش را تحمیل کند و کارش را به پیش برد. احساس قدرت و به کار بستن آن البته لذت بخش هم است. این که گفته اند قدرت فساد می آورد تنها در گستره ی سیاست نیست. همین راننده ی پرشیایی هم که به شتاب آمد،وسط خیابان ترمز زد و راه بندان درست کرد احساس قدرت می کرد. اما جا نبود و ناگزیر شد که بایستد. سر و صدای دیگران هم که بلند شد،کنار کشید و دست از لجبازی برداشت و به دیگران راه داد.

2.       گفتم گویا فردا قرار است در اعتراض به رفتار اسید پاش ها و یا به گفته ای "اسیدی ها" عده ای بروند در مجلس. نگذاشت حرفم تمام شود،بی درنگ گفت : "بی فایده است،با شعار دادن که کاری درست نمی شود. باید فرهنگ مان از بنیاد دگرگون شود. مشکل ما فرهنگی است و به این زودی ها هم درست نمی شود. این کارها،نتیجه نمی دهد و بیشتر ژستی است که عده ای بگویند داریم کاری می کنیم. ما نیاز به کار فرهنگی داریم و پیه سال ها کار فرهنگی و سختی ها و دشواری های آن را باید به تن مان بمالیم تا دست کم دو سه نسل دیگر کمی جلو برویم."  گفتم ژاپن در چند سال پیشرفت کرد؟ ده نسل طول کشید تا ژاپن،ژاپن بشود؟! اینجور که تو می گویی بایستی چشم به یک میلیون سال دیگر بدوزیم! کار فرهنگی گویا برای شما شده ژستی آبرومندانه و سرپوشی بر بی عملی تان. گفت : "همین است که می گویند کار ژورنالیستی،سطحی است و آدم را سطحی اندیش می کند. فکر نکن چهار تا مطلب در روزنامه می نویسی چیزی سرت می شود. من آکادمیک حرف می زنم عزیزم. دانشجوی دکترایم و عمرم را گذاشته ام روی خواندن و پژوهش." گفتم از قضا یکی از همین کم و کاستی های فرهنگی ما،مدرک گرایی است. به جای این که پنجاه میلیون تومان بدهی و دکترا بگیری کمی به کلیشه های اندیشگی ات بیندیش و از فرهنگ و اهمیت آن هم بت و ایدئولوژی نساز.     

http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=88&pageno=20

منم اینجایی ام

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،14 آبان 93

 گفتم شما چگونه می اندیشید و به نظر شما چه باید کرد؟ ماند یا رفت؟ بیشترشان گفتند ما می خواهیم برویم. گفتم چرا؟ یکی گفت اینجا برای آینده ما برنامه ای ندارند و ارزشی برای مان قائل نیستند. تازه ما جزء اقلیت ها هستیم و رفتن مان خیلی ساده تر از شماست. چرا اینجا بمانیم؟ پسر خاله ی من چند سال پیش از دانشگاه شریف،مهندسی عمران گرفت. یکی دو سالی بیکار بود. زن هم گرفت اما پدرش خرجش را می داد. سال گذشته رفت. الان خیلی خیلی راضی است. هم اکنون که رفتن اقلیت ها به نسبت آسان است چرا نرویم؟ در چند سال گذشته هم خیلی ها رفته اند. بیشتر آنانی هم که مانده اند یا دیگر پیر شده اند و توان رفتن ندارند و یا در فکر رفتن اند. امید چندانی هم به بهبودی نیست.

 بحثی درگرفته بود میان من به عنوان آموزگار و دانش آموزان پانزده شانزده ساله ی ارمنی و زرتشتی ایرانی در یکی از دبیرستان های اقلیت ها. یکی از ارمنی ها گفت من با اینها مخالفم. چند سال هم با خانواده ام در آلمان بودیم. ایران از آلمان بهتر است. آلمانی ها خیلی بی روح و خشک و سردند و همیشه دوست دارند به دیگری درباره ی رعایت نظم و آداب و رفتار تذکر دهند. یکی از بچه های زرتشتی هم گفت من هم کشوری را که پدرمان با خون و دل و هزاران بدبختی نگه داشته اند نمی خواهم رها کنم و بروم. گفتند آقا تو چه می گویی؟ باید ماند یا رفت؟ گفتم "من اینجایی ام. چراغم در این خانه می سوزد." گفتم به آینده خوشبینم و خوشبینی هم به گفته ی پوپر،وظیفه است. داشتم ادامه می دادم که یکی گفت آقا دیگر از بخت شما گذشته،باید به فکر بچه هایت باشی. دو سه تا از بستگان مسن و پیر ما هم که رفته بودند برگشتند و نتوانستند آنجا بمانند. وضع جوان ها اما فرق می کند. گفتم درست،اما بچه ها بد نیست این را هم بدانید که برخی از اندیشه وران غربی،همانند جرج فریدمن،در کتاب" صد سال آینده"، پیش بینی هایی کرده اند که خواندن و شنیدن دارند و کتاب فریدمن را که در کیفم بود باز کردم و دو سه خطی از آن را برای شان خواندم : "در نیمه اول قرن 21،کاهش جمعیت باعث کمبود نیروی کار در کشورهای صنعتی پیشرفته خواهد شد. امروزه،کشورهای پیشرفته مشکل را در نگهداری مهاجران می دانند،در حالی که پس از نیمه اول قرن 21،مشکل اصلی متقاعد کردن افراد برای مهاجرت به این کشورهاست. این کشورها مجبور خواهند شد برای مهاجرت به کشورهایشان به افراد پول هم بدهند. ایالات متحده هم دچار این مشکل خواهد بود و باید به طور فزاینده ای برای جذب اندک مهاجران تلاش کند."

 غروب که داشتم به خانه برمی گشتم به سخنان بچه ها می اندیشیدم. کسانی که می خواستند بروند خیلی بیشتر بودند و تازه به من سفارش می کردند جلوی رفتن پسرم را هم نگیرم. نمی دانم پسر چهارده ساله ی من چگونه می اندیشد اما در مترو و در عالم خیال بهش گفتم آرمان،من می گویم " من اینجایی ام. چراغم در این خانه می سوزد" تو چه می گویی؟ گفت بابا " منم اینجایی ام."  

http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=90&pageno=20#

در جست و جوی انگیزه

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،18 آبان 93

 گفتن برخی حرف ها آسان است،به ویژه سخنانی که از بس گفته و بازگو شده و می شوند که درستی آن را همه پذیرفته و می پذیرند. یک نمونه از این همه- پذیرها،این است که می گوییم برای پرورش درست کودکان، از تنبیه کمک نگیرید به جای آن برای انجام کارهای خوب و شایسته به کودکان پاداش دهید و تشویق شان کنید. همین سخن را البته در سطحی بالاتر و برای بزرگترها هم می گویند که اگر می خواهید در یک گروه یا سازمان،بهره وری بالا رود حقوق کارکنان خود را افزایش دهید و با وعده پاداش،رفتار آنها را کنترل کنید. البته در اینجا،درباره ی تنبیه کارکنان کم کار و زیرکاردربررو،همرایی بالایی هم دیده می شود. بحث رقابت هم یکی از همین بحث های فراگیر و همه- پذیر است. این که همه زندگی بر بنیاد رقابت پیش می رود. نمونه اش هم بهتر شدن تولیدهای صنعتی کشورهای پیشرفته است که روز به روز با رقابتی که با هم دارند بر کیفیت شان افزوده می شود. اینگونه هم نتیجه گرفته می شود که اگر در کشور،سازمان های نیرومند و کارآمد می خواهید باید میان آنها و میان کارکنان شان رقابت پدید آورید. در یک سازمان،به بهترها پاداش دهید و حقوق شان را افزایش دهید و "بدها" را هم تنبیه حقوقی و موقعیتی کنید. در کلاس درس هم باید برای پیشرفت تحصیلی دانش آموزان،آنان را تشویق کنید و در یک فضای رقابتی،به تلاش،درس خواندن و توجه بیشتر وادارید. پس پول،پاداش،تنبیه،و رقابت می شوند رمز و راز پیشرفت و بهبود صنعت،آموزش،مدیریت،و همه ی گستره های زندگی.     

  اگر در یک جمع نشسته باشید که دارند درباره ی کاستی های مدیریتی کشور بحث می کنند اینگونه سخن گفتن- همانگونه که در آغاز گفتم- آسان است. اما اگر کسی برگردد و بگوید : "حقوق و دستمزد ایجاد انگیزه نمی کند که هیچ،در هر رو عاملی است برای از بین بردن انگیزه." یا " بهبود کیفیت،کاری بسی دشوار تر و پیچیده تر از آن است که به صرف کم و زیاد کردن دستمزد،بتوان آن را تآمین نمود." یا حتی به جان دیویی،فیلسوف آمریکایی- با وجود پراگماتیست بودن- استناد دهد : " توجه اندیشمندانه،مستلزم داوری،استدلال و ژرف اندیشی است و این بدان معناست که کودک پرسشی از آن خود دارد و کنشگرانه می کوشد پاسخی برای آن بیابد." آنگاه می بینید که موضع گیری ها آغاز می شود که اینهایی که تو می گویی با همه ی جهان نو،تجربه های بشری و حتی عقل سلیم،ناسازگار است و کشورهای پیشرفته،همگی دارند با پاداش و رقابت پیش می روند. با پول،پاداش و رقابت،باید به افراد انگیزه داد. این سخنان تو با دانش مدیریت آکادمیک جهانی نمی خواند و خیالی است. روشن است که باید میان افراد رقابت پدید آورد تا پیشرفت کرد.

 خب،پیداست که با کشمکش سختی روبرو هستیم و هر کدام برای خودشان،گواه و استدلال های خود را دارند. این نگارنده البته به دیدگاه دوم گرایش دارد و کاری که می توانم برای پاداش- رقابتی باوران انجام دهم- دست کم در اینجا- تا چه بسا کمی در دیدگاه و نگرش خودشان،گمان روا دارند این است که ارجاع شان دهم به کتاب "نه تنبیه،نه تشویق" نوشته ی الفی کهن،برگردان اکرم کرمی.  

 http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=93&pageno=20

قانون برخی مردمان

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،26 آبان 93

1.       رفتم قصابی سه کیلو گوشت خریدم،شد نود و هفت هزار تومان. صندوق دار از کارت بانکی ام به اشتباه نه هزار و هفتصد تومان کم کرد. به خانه که رسیدم فهمیدم اشتباه کرده. اما دیر وقت بود، فردا هم جمعه. تا بقیه پول را ببرم پس بدهم دو سه روزی به درازا کشید. در این میان، موضوع را با چند تنی در میان گذاشتم. یکی از آنها گفت حالا می خواهی بروی پول را پس بدهی؟ گفتم بله. تو چه می گویی؟ گفت اگر می خواهی با گوشتی که خریدی،نذری درست کنی و خیر کنی که برو بقیه پول را بده،خوراک نذری باید حلال حلال باشد. می خواهی نذری درست کنی؟ گفتم نه ،برای مصرف خودمان است. گفت پس نرو بده! قصاب ها وضع شان خوب است. اولش پنداشتم دارد شوخی می کند اما کمی که به حرف زدن ادامه داد دیدم نه، جدی می گوید. استدلال شگفت انگیزی بود. ساعتی درباره اش اندیشیدم که بنیاد این نگرش چیست؟ به این نتیجه رسیدم که او به رسم های آیینی و دینی و درست برگزار کردن آنها، بیش از اخلاق انسانی و رعایت آن اهمیت می دهد؛فراتر نشاندن آیین بر اخلاق.

2.       شب مهمان یکی از آشنایان بودیم. از سر کار رفتم خانه شان. کتابی خریده بودم و در دستم بود. پس از احوال پرسی گفت ببینم چه می خوانی و این چه کتابی است که داری؟ کتاب را دادم. کمی اینور و اونورش کرد و گفت بد نیست اما ببین وقتی می خواهی کتاب بخری کتابی بخر که جلد مرتب و قشنگ داشته باشد تا وقتی می گذاری در کتابخانه،به چشم بیاید و نما داشته باشد. بعد دستم را گرفت و برد در آنور اتاق و گفت ببین،اینجوری کتاب بخر. دیدم دو قفسه کامل کتابخانه اش،کتاب های ذبیح اله منصوری است و همه،هم اندازه و مرتب،کنار هم چیده شده اند و معلوم بود که ماه ها و شاید سال هاست که دست نخورده اند و لایشان هم باز نشده است. گفتم درسته خیلی مرتبه اما فلانی به گمانم کتابخانه را با دکور عوضی گرفته ای و کتاب را با بلور!

3.       گفتم نوشته های تارنمای تان زیاد کیفیت ندارد. باید بکوشید نوآورانه و گیراتر بنویسید. نوشتنم هم تمرین می خواهد. اگر برای تمرین در روان نوشتن،منبع خوب،جمع و جور،و کاربردی هم می خواهید داریوش آشوری دارد و در اینترنت هم هست. جمله هایی را از رسانه های فارسی برگزیده و ویرایش کرده است. برای پرهیز از بیش از اندازه دراز شدن جمله ها و جمع شدن چند فعل در پایان جمله،می توانید از آن بهره بگیرید. گفتند بابا ما می خواهیم در این تارنما،درد دل کنیم و می خواهیم که بسا فرادستی آن را بشنود. نمی خواهیم که نویسندگی مان را به رخ بکشیم. ما می خواهیم دردهایمان را بازگو و گاهی هم فریاد بزنیم حالا تو آمده ای و می گویی اینجوری نگوییم و آنجوری بگوییم؟! گفتم اگر می گویید فرادستان به این تارنما نظر دارند بهترنویسی،بهتر نیست؟ یادتان نرود که به گفته ی فردوسی : " سخن ماند از تو همی یادگار /  سخن را چنین خوارمایه مدار."

http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=100&pageno=20#

 

خشونت هایی که دیده نمی شوند

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،10 آذر 93

چند ماهی بود که با هم،در مدرسه ای همکار شده بودیم. هر دو ریاضی درس می دادیم،یعنی افزون بر همکار بودن،هم رشته هم بودیم. اما او،چند سالی را در اداره کار کرده بود و تا اندازه ای آن آگاهی بایسته را،از درون مایه ی کتاب های تازه نداشت،دست کم،شمار چشمگیری از آنها را آموزش نداده بود. مانند بسیاری از فرهنگیان دیگر هم ،تنگناهای اقتصادی آزارش می داد و بعداز ظهرها با پیکان فرسوده اش،در شهر، مسافرکشی می کرد. انسان خیلی شاد و شوخی هم بود و سخنان خنده دار و بامزه،بسیار می گفت و می دانست. 

 آن روز،زنگ پایانی که خورد به دفتر دبیران آمدم و خسته و کوفته،بر راحتی نشستم. پس از من،بسیارخشمگین و عصبانی و با چهره ای برافروخته،به دفتر آمد و شروع کرد به ناسزا گفتن به دانش آموزان،به خودش،به مسئولان آموزش و پرورش و به قانون هایی که بی پیوند با جامعه و شرایط اش،دست آموزگاران را در برخورد جدی با دانش آموزان درس نخوان و پررو بسته است! بسیار بسیار عصبی بود. همدلانه به درد دل هایش گوش دادم،کمی دل داری اش دادم و کوشیدم که آرام اش کنم اما آرام نمی شد.

 فردا صبح به مدرسه آمدم. از حسین خبری نبود. زنگ تفریح مدیرآمد و گفت : حسین دیروز بعدازظهر،سکته مغزی کرده است! دیروزظهر،به خانه که رسیده،نهاری خورده و دراز کشیده،اما پس از چند ساعت،هرچه می خواهند بیدارش کنند،بیدار نمی شود،اکنون هم در بیمارستان بستری است.

 بیمارستان نخستی که حسین را برده بودند،دولتی بود و به گفته ی خانواده اش پاک حالش را بدتر کرده بودند. پس از ده روز،خانواده اش بردندش به یک بیمارستان خصوصی. هفده شبانه روز آنجا بستری بود و پس از آن به خانه رفت. در خانه به دیدارش رفتم. شنیده بودم که به هیچ رو،حالش خوب نیست. خودش در حیاط را باز کرد. خیلی سرحال بود و سالم! شگفت زده گفتم ای کلک،برای این که چند روزی بیشتر مدرسه را بپیچانی،همه جا را پرکرده ای که سخت بیماری! خندید و تعارف کرد. با هم به خانه رفتیم.

 داستان را پرسیدم که آن روز مگر چه شد؟ گفت : بازی کامپیوتری سخت و پیچیده ای بود. چند نفری بودیم از بچه های محله،که استخر رفتیم. آب هم آنچنان گرم بود که نمی شد تو رفت. من و تو و ماشین هم،در جاده مانده بودیم و ... شگفت زده نگاهی به پسرش انداختم که روبرویمان نشسته بود. دیدم با چشمان اشک آلود،ندایی داد که پرت و پلا می گوید! راستش دیگرحرف هایش را نمی شنیدم. خودم را باخته بودم. نمی دانستم باید چه کنم. حسین پس از سکته،هر ساعت،نزدیک به نیم ساعت،پرت و پلا می گفت. پسرش میوه آورد. میوه هایی را که برداشت در کنار بشقاب و روی فرش گذاشت! موزی را پوست کند و پوستش را در بشقاب انداخت! یعنی از بالا پرت کرد به درون بشقاب.

 از رفتنم سخت پشیمان شده بودم ولی نمی دانستم چه کنم. همه ی بدنم خیس عرق بود. پنج دقیقه ای گذشت و حسین ساکت شد. من هم برای عادی نشان دادن اوضاع،از پسرش،درباره ی درس و کلاس و مدرسه ی خودش پرسیدم و حسین،خاموش ِ خاموش،تنها به گل فرش ها می نگریست و هیچ نمی گفت!

 یک ماهی گذشت. یک روزصبح که به مدرسه آمدم،دم راهرو،عکس حسین بود و اعلامیه ی درگذشت اش. 

http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=112&pageno=20

 

وفادار ماندن به زمین

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،19 آذر 93

 در یک دسته بندی کلی و نه چندان دقیق، می توان انسان ها را بر دو دسته دانست. یکی کسانی که دل نگران درجا زدن خود،و هراسان از غرق شدن در روزمرگی اند و به دنبال این هستند که از تکرار بیهوده زندگی بپرهیزند و هر روز سخن و اندیشه ی نویی بگویند و بشنوند. دسته دیگر کسانی اند که به دور از چنین  دلواپسی هایی،همواره زندگی همه روزه خود را پی می گیرند و دانسته یا نادانسته روزگار در روزمرگی سپری می کنند و هیچ هم در اندیشه ی به پرسش گرفتن پذیرفته های خود نیستند. گهگاهی البته افسوس می خوردند که عمر دارد به بیهودگی می گذرد اما آه و افسوس شان،از دل برنمی آید و بر دل هم نمی نشیند؛ وجودی و ژرف نیست و بنا به عادت است.

 اما زندگی کوتاه است و تا چشم به هم بزنی "فرصت سبز حیات" را از دست داده ای. داشتم درباره ی زندگی و زیستن پویا سخن می گفتم. یکی گفت خب، من به هیچ رو دوست ندارم سراسر زندگی ام روزمرگی باشد،اما برای گریز از روزمرگی چه راه یا راه هایی پیشنهاد می دهی؟ گفتم آدم است که آدم را تربیت می کند- چند روز پیش از یکی از شاگردان علامه جعفری شنیدم که ایشان زیاد این سخن را می گفته. همنشینی با انسان های بزرگ،می تواند انگیزه بخش باشد. انسان های بزرگ،الگوهایی هستند که انسان را از درافتادن در رقابت ها و حسادت های بی ارزش و روزمره دور می سازند. گفت با چه سنجی می توان انسان بزرگ را تشخیص داد؟ گفتم نیچه در "چنین گفت زرتشت" نشانه هایی به دست داده  و به گفته ی خودش "ابرانسان" را آموزانده است. می توانی بروی این کتاب شگفت را بگیری و بخوانی تا ببینی که از زبان نیچه،چه کسی انسان بزرگ و یا ابرانسان است. اما به نزد من،انسان بزرگ،انسان خردگرا،اخلاقی و دلیر است،کسی که اخلاقی می زید،خرد گراست و زندگی و زمانه ای که در آن است را می اندیشد و بالاتر،به انتقاد از آن می پردازد.

 خودت را هم دست کم نگیر : "هر بیشه گمان مبر که خالی است / باشد که پلنگ خفته باشد". آغاز کن تا جایی که می توانی از خودسانسوری دوری کنی. سخنان و اندیشه هایت را هم بگو و بنویس. دوری از روزمرگی، بسا،که بدون نوشتن،ناشدنی باشد. فضاهای مجازی،البته می توانند تو را به روزمرگی بیشتر بکشانند،اما اگر مدیریت اش کنی می توانی از آن ابزاری بسازی برای اندیشیدن و هم اندیشی. گفت داری شعار می دهی،اگر اینگونه بود همه کسانی که در فضاهای مجازی حضور دارند پویا و به دور از تکرار بیهوده زندگی می زیستند. اما اینگونه نیست. خود این فضاهای مجازی هم شده جایی برای وقت تلفی و حضور بی خود و بی جهت و یاوه گویی. گفتم نیچه در همان کتاب می گوید : "انسان،چیزی است که بر او چیره می باید شد. برای چیره شدن بر او چه کرده اید؟" همه اینها ابزارند و در پایان این تویی که باید میان روزمرگی و پویایی،یکی را برگزینی. گام نخست آن هم،همین دل نگران زیستن بیهوده بودن است و باز هم به زبان نیچه "وفادار ماندن به زمین" است. 

http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=120&pageno=20            

 

مینا! مواظب خودت باش

مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،26 آذر 93

در کلاس درس و مدرسه نبودیم اما داشتم با چند تا از دانش آموزانم گفت و گو می کردم. پرسیدم بچه ها جامعه را چگونه می بینید و در پیرامون شما چه می گذرد؟ یکی گفت آقا اگر کسی یکی از نزدیکان شما را بکشد و قانون هم حکم مرگ او را ندهد شما چه می کنید؟ گفتم کمی توضیح بده ببینم دقیق داری چه می گویی. گفت سال گذشته عموی مرا کشتند. گفتم چه کسی کشت؟ گفت همسرش. زنش پس از دوازده سال زندگی مشترک و با داشتن یک دختر ده ساله،در خیابان با پسری دوست شد و پس از مدتی،به همراه آن پسر و چهار تن از دوست های دیگر آن پسر،عموی ام را در خانه تازه خریده شان و در خواب خفه کردند و جسدش را بردند انداختند در جایی نزدیک بهشت زهرا. پس از چندی البته داستان روشن شد و پلیس آنان را دستگیر کرد. اما هم اکنون گویا می خواهند به زن عمویم دست بالا 15 سال زندان بدهند و آن پنج تن هم اگر بخواهند اعدام شوند باید چهار دیه کامل بپردازیم. من از پارسال،خیلی به زن ها بدبین شده ام و در کل هم احساس خوبی به زندگی ندارم. اکنون هم به نظرم عادلانه نیست زن عمویم اعدام نشود. عموی من چهل سال بیشتر نداشت و وضع مالی اش هم خوب بود. خانه داشت و ماشین اش هم مزدا تری بود. آدم زحمت کش،کوشا و خوش فکری بود اما قربانی هوس بازی زنش شد. گفتم راستش بحث حقوقی این داستان،خیلی پیچیده است و این که برخورد درست و عادلانه چیست را دقیق نمی دانم. اما تو نباید بگذاری احساس منفی ات به دیگران بیش از این در وجودت رشد کند. همه که یک جور نیستند.

 دیگری که یک سال از اولی بزرگ تر و دانش آموز سال چهارم دبیرستان بود گفت آقا در این جامعه دیگر نمی شود به کسی اعتماد کرد. یک ماه پیش، دوست من آمد گفت موتورش را فروخته و می خواهد برود پول را از خریدار بگیرد و از من خواست با او به میدان گمرک بروم. سه چهار ساعت بعد که برگشتم دیدم دزد زده به خانه مان و مقداری پول،کفش و کتونی،لباس،انگشتر الماس عروسی مادرم،و چیزهای دیگری رو برده. جالب این که گاو صندوق 80 کیلویی پدرم را هم برده بودند! بعد دانستیم دزدان،دوستان همان دوستم بودند که آمد و به بهانه گرفتن پول موتورش،من را برد بیرون از خانه. دوستم می دانست که پدر و مادرم رفته اند شهرستان و من در خانه تنهایم. یکی از دزدان سال چهارم دبیرستان است،یکی ترک تحصیل کرده و یکی هم دانشجوست.

گفتم بچه ها،این بحث خیلی مهمی است اما من هم اکنون کار دارم و باید بروم،باز هم درباره اش گفت و گو خواهیم کرد. از آنان جدا شدم و خود را به مترو رساندم. نامه را از کیفم درآوردم. نامه خواهر ده ساله ی یکی از بچه های کلاس که آورده بود من بخوانم و اگر توانستم بدهم در روزنامه چاپ اش کنند : " سلام عروسک قشنگم. عزیزم،دلم برای ات خیلی تنگ شده. قشنگم،غذا در ِ یخچال است،صندلی بگذار و آن را بخور. الان که این نامه را می نویسم اشک در چشمانم جمع شده و بسیار ناراحت و نگرانم. امیدوارم این نامه یه جوری به دستت برسد. مینای عزیز،آرزو می کنم هر چه زودتر،از سفر برگردم و دوباره تو را ببینم. شب که شد برو تو رختخواب خودت بخواب. اگر حوصله ات سر رفت با تیله هایم بازی کن اما هرگز در را به روی کسی باز نکن. ممکنه دزد بیاید و تو و زندگی مان را با خودش ببرد. خدا نگهدارت،قشنگم. ایران، شمال،بابلسر."      

http://shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=126&pageno=20

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد