جایی که حالا خالی مانده است!

                  

 

                       عزت اله مهدوی،روزنامه شهروند،ص آخر،4 آبان 93

گفتم این طور که نمی شود فکری باید بکنی .بگرد دنبال کاری ،چیزی . این فکر و خیال مال بیکاریست مشغول که بشوی  کمی آرامش پیدا می کنی.همین جور که می گفتم یک در میان هم به صورتش خیره می شدم شاید دنبال این بودم که بفههم،ببینم ،حداقلش اینکه تغییری ،کنجکاوی را به من برمی گرداند.به صندلی های پارک ،به آدمهایی که می آمدند ومی نشستند و می رفتند یا خیلی پیر بودند یا جوانهایی به سن وسال بیست وپنچ ، کمی بالاتر یا پایین تر ، بدون هیچ جستجویی نگاه می کرد.وقتی  سکوت مرا حس کرد برای اینکه جوابی گفته باشد گفت :"مثلا".حالا به صندلیهایی که پر می شد و خالی می شد خیره بودم.گفتم این همه کار ،پشت شیشه اکثر مغازه های همین هفت حوض چسبانده اند"فروشنده با تجربه"یا نوشته اند "کارگر ساده"پشت شیشه چند اغذیه فروشی خودم دیدم.انتظار که نداری پدرت یا مادرت دستت را بگیرند ببرند نشانت بدهند.درست است ،همه اینها را به او گفتم. حتی پرسیدم مگر پایان خدمت نداری مگر لیسانسیه نیستی؟کاش این دو جمله آخری را نمی پرسیدم.نه اینکه او چیزی گفته باشد که جوابش ناراحتم کرده باشد  نه ،فقط پرسید "استاد! معنی زندگی چیه ؟" یک کمی جا خورده بودم.چه می توانستم بگویم .با دست پاچگی  گفتم همین کار پیدا کردن می تواند معنی زندگی تو باشد،نظمی به زندگیت می دهد و تازه ، شب که بر گردی می توانی دیوان شعر مورد علاقه ات را بیاوری و صفحه ای را که علامت گذاشته ای دوباره باز کنی و بخوانی ،معنی زندگی همین لذت بردن تو از این کار است.عمداً این جوری گفتم.می دانستم که به شعر علاقه دارد. می دانستم . مثل آدمی که جوابش را نگرفته باشد نگاهم کرد.لابد می خواست بگوید "آهای ! حواست کجاست؟"حق با او بود.من پرتش کرده بودم به برهوت ،یا شاید حس می کرد سر به سرش می گذارم.گفتم گیریم تو یک شیفته شعر وشاعری ،انکار هم نمی کنم که در ادبیات هم با علاقه کار کرده ای و برای اوقات فراغت هم پنجه ای می کشی به سه تارت.اما حالا کم آورده ای ،تا ابد که نمی شود نان خور پدرت باشی و ثانیه ها را بشماری در حالی که گوشه اتاقی یا روی صندلی پارکی  چمباتمه زده باشی و سیگاری گوشه  لبت  دود  کند،بالاخره سری همسری، زندگی ،چیزی که می خواهی .هر کس باید خودش راهی باز کند ،بعد از خودم گفتم وادامه دادم که ما هم همین مشکلات را داشته ایم،قبول دارم که زمانه هم فرق کرده اما که چی؟ گفتم قدمی بزنیم.پارک این وقت روز پر بود از دختر وپسر هایی که شاید فقط خواسته بودند خانه نباشند.

گفت :"مسئله که فقط پیدا کردن یه کار دم یه اغذیه فروشی یا دم یه بوتیک نیس ،اونجاهاهم کار کردم" حالا خودم را توی یک باتلاق حس می کردم و او را. فرو می رفتم و فرو می رفت.چه کمکی می توانستم به او بکنم؟تیر خلاص را زدم که "برای مشاوره برو" منظورم را خوب  فهمید چون دیگر چیزی نگفت.

امروز که به مغز خودم فشار می آورم متوجه می شوم که همین ها را گفته ام. او هم در همین حدود صحبت کرده بود. حالا تو آمده ای می گویی از او خبری نیست ،می گویی  خانواده اش هم خبری از او ندارند. احساس کردم که حالا بر روی یکی از صندلیهای پارک جای او خالی مانده است.

http://shahrvand-newspaper.ir/?News_Id=10639

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد