اخلاق در خیابان

               

                            مهدی بهلولی،روزنامه شهروند،ص آخر،13 مرداد 93

1.       بیست و پنج سال بعد- یعنی چند روز پیش- با ماشین رفته بودیم بیرون. کیف را گم کردیم؛کیفی که گواهی نامه،کارت ماشین،بیمه نامه و چند جور مدرک دیگر،با بیست و پنج هزار تومان پول در آن داشتیم. بیرون که بودیم گمان مان این بود که در خانه،جا گذاشته ایم،به خانه که برگشتیم دیدیم که نیست و دانستیم که گم شده است. سه ساعت به همه جا سر زدیم و همه جا را گشتیم اما پیدا نشد. خسته و ناامیدانه با خودم می اندیشیدم که می شود الان کسی در بزند و کیف را بیاورد؟ همسرم گویی داشت فکر مرا می خواند و گفت نه بابا، ما از این شانس ها نداریم؛ خود را آماده کن فردا بیفتی دنبال المثنی گرفتن ها. به یک باره کسی زنگ خانه را زد. رفتم دم در، دیدم کیف دست اش است. از خوشحالی نزدیک بود پرواز کنم، دقیق تر بگویم نزدیک بود از پله ها بیفتم! دستم را گرفت و گفت چند ساعت پیش در خیابان پیدا کردم. روی بیمه نامه،آدرس خانه تان را دیدم و کیف را آوردم خدمت تان. هر چه گشتم شماره تلفنی در کیف نبود که زودتر اطلاع دهم،با خودم گفتم شب،که از سر ِ کار دارم می روم خانه، بیاورم در منزل تان. مردی بود بلند بالا و شاید چهل ساله. چندین و چند بار از ایشان سپاسگزاری کردم و خواستم بیاید خانه،دست کم شربتی بخورد، نپذیرفت. گفتم حداقل برای شیرینی هم که شده پول درون کیف را بردار،باز هم نپذیرفت و گفت اصرار کنی ناراحت می شوم؛خداحافظی کرد و رفت. 

2.       بیست و پنج سال پیش،دوستم جلوی دوچرخه ام نشسته بود و سر ظهر تابستان،داشتیم سرازیری خیابان مان را پایین می رفتیم. به تختی خیابان که رسیدیم دور زدم که دوباره خیابان را بالا بیاییم. به یک باره،نوری به چشمم خورد. تند از دوچرخه پایین آمدم و رفتم به طرف "شی نورانی". دیدم انگشتر زرد درشت مردانه ای است و به احتمال زیاد باید طلا باشد. دوستم گفت من هم شریکم. گفتم خودم دیدم و پیدایش کردم؛ فقط مال خودم هست. آمدم خانه،دادمش به خواهر بزرگم و گفتم قایمش کن. دو سه ساعت بعد دوباره با دوستم رفتیم سر خیابان. شیرینی فروشی سر خیابان،روبروی مغازه اش،منبع آب یخی گذاشته بود. رفتم آب بخورم دیدم پیرمردی با ریش های سفید بلند- همانند درویشان- خسته و ناامیدانه،کنار منبع نشسته است. خواستم آب بخورم. گفت پسرم انگشتری پیدا نکردی؟ گفتم چه انگشتری؟ شروع کرد مشخصات انگشتر را گفتن. دیدم درست همانی است که پیدا کردم. کمی مکث کردم و با خودم کلنجار رفتم که بگویم یا نه؟ گفتم آره. رفتم انگشتر را برای اش آوردم. 

3.      یکی گفت تو نیکی می کن و در دجله انداز. دیگری گفت خوبی،خوبی می آورد. خوبی کنید خوبی زیاد می شود و خوبی خواهید دید. سومی گفت پس خوبی ها را هم بنویسید تا شنیده شوند و بسا که زیادتر شوند.

http://www.shahrvand-newspaper.ir/Default.aspx?NPN_Id=15&pageno=20

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد