راه فکری من(2)

    

                                                         آیزایا برلین

                                               برگردان : مهدی بهلولی

یگانه انگاری

 شگفت زده از کامیابی های علوم طبیعی در سده ی خود و پیشینیانشان،مردانی همچون هلوسیوس،هولباخ،دلامبرت،کندیاک،و تبلیغ گران نابغه ای همچون ولتر و روسو،باور کردند که اگر روش درست کشف شود،حقیقت از نوع بنیادین درباره ی زندگی شخصی،اخلاقی،سیاسی و اجتماعی می تواند آشکار گردد- نوع حقیقتی که چنان پیروزی هایی در پژوهش های جهان بیرونی بدست آورده بود. نویسندگان دانشنامه،به شیوه ی علمی،همچون تنها کلیدی برای دست یافتن به چنان دانشی،باور داشتند. روسو و دیگران،به حقایق جاودان به دست آمده با ابزار درون نگری باور داشتند. آنها گرچه با هم اختلاف نظر داشتند اما از نسلی بودند که پذیرفته بودند این راه،راه حل همه ی دشواره هایی است که نوع بشر را از آغاز به ستوه آورده است. 

 نظریه ی فراگیرتری شالوده ی این دیدگاه را می ریخت : این که برای همه ی پرسش های واقعی،تنها بایستی یک و تنها یک پاسخ واقعی باشد،همه ی پاسخ های دیگر نادرست اند،جور دیگری از پرسش ها،نمی توانند پرسش هایی واقعی باشند. باید راهی باشد که اندیشمندان روشن بین را به پاسخ های درست این پرسش ها رهنمون سازد- شمار پاسخ ها به همان اندازه ای که در علوم طبیعی هست در جهان های اخلاقی،اجتماعی و سیاسی هم هست- گذشته از این که شیوه ها یکی است یا نه. و اگر یک بار،همه ی پاسخ های درست به ژرف ترین پرسش های اخلاقی،اجتماعی و سیاسی که نوع بشر را درگیر کرده - یا باید درگیر کند- گرد هم آورده شوند،نتیجه ای که بدست می آید پاسخ نهایی به همه ی دشواره  های هستی است. البته،ممکن است که ما هرگز به این پاسخ ها دست نیابیم : احساسات انسان ها،چه بسا سخت آنها را سردرگم سازند،یا بسیار کودن،و یا بدبیارتر از آن که بتوانند به آن پاسخ ها دست یابند؛چه بسا پاسخ ها بسیار دشوار و ابزار هم کم باشند،راهکارها پیچیده تر از آن باشند که پاسخ ها یافت شوند؛اما به هر حال- و به شرط این که پرسش ها راستین باشند- این امکان هست که پاسخ هایی که باید باشند،بدست آیند. اگر ما آنها را ندانیم،بسا که آیندگان بدانند؛یا شاید فرزانگان باستان می دانستند؛و اگر آنها هم نمی دانستند،شاید آدم در بهشت می دانست؛اگر او هم نمی دانست،فرشتگان باید بدانند؛و اگر حتی آنها هم نمی دانند،خدا باید بداند- به هر رو پاسخ ها باید باشند.

 اگر آن پاسخ ها به پرسش های اجتماعی،اخلاقی و سیاسی یافت شوند آنگاه انسان ها با دانستن آنها برای آنچه که آنها هستند- همان حقیقت- نمی توانند در پیگیری آن ناکام بمانند،چرا که مایه ی وسوسه ای برای رفتاری دیگر،نخواهند داشت. و از این رو وجود یک زندگی ناب،می تواند پنداشته شود. شاید دست یافتنی نباشد،اما در اصل،این مفهوم باید مستعد شکل داده شدن باشد- در واقع،با امکان کشف یگانه پاسخ های درست به پرسش های بزرگ،باید در اصل،به زندگی ناب باور داشت.

 این اعتقاد،بی گمان به اندیشمندان دوران روشنگری،محدود نمی شود،گرچه شیوه های پیشنهادشده ی آنها با شیوه های دیگران متفاوت است. افلاطون،باور داشت که ریاضیات راه رسیدن به حقیقت است،ارسطو،شاید،آن را زیست شناسی می دانست؛یهودیان و مسیحیان،پاسخ ها را در کتاب های مقدس،در سخنان آموزگاران الهام گرفته از جانب خدا و مکاشفه های عارفانه جست و جو می کردند؛دیگران باور داشتند که آزمایشگاه و شیوه های ریاضی می توانند به چیزها سر و سامان دهند؛ دیگرانی هم – همانند روسو- بر این باور بودند که تنها روح انسان پاک،کودک به گمراهی کشانده نشده،دهاتی ساده،حقیقت را خواهد دانست- بهتر از اهالی گمراه جامعه های ویران شده با تمدن. اما آنچه که همگی درباره اش توافق داشتند- همانگونه که آیندگان شان پس از انقلاب فرانسه،که ممکن است دست یافتن به حقیقت را دشوار تر از پیشینیانان خام و خوش بین ترشان می دانسته اند- این بود که قانون های رشد تاریخی می توانند کشف شوند- و تا آن زمان کشف شده بودند- و این که پاسخ ها به پرسش های ِ چگونه زیستن و چه کار کردن- اخلاقی،زندگی اجتماعی،سازماندهی سیاسی،روابط شخصی- همگی،در پرتو حقایق کشف شده با شیوه های درست،مستعد سازمان یافته بودن اند،گذشته از این که آنها چه می توانند باشند. 

 این "حکمت جاوید" است- آنچه انسان ها،اندیشه وران،از پیش سقراطی ها تا همه ی اصلاح گران و انقلابیون زمانه ی خود ما،به آن باور داشته اند. این باور بنیادینی است که برای دو هزار سال،اندیشه ی انسانی بر آن ریخته شده است. از آن رو که اگر هیچ پاسخ راستینی به پرسش ها نباشد،آخر شناخت،چگونه می تواند در هر زمینه ای،دست یافتنی باشد؟ این برای سال ها،قلب اندیشه ی خردورزانه،و در واقع معنوی،اروپایی بود. مهم نیست که مردم سخت متفاوت اند،فرهنگ ها گوناگون اند،نگرش های اخلاقی و سیاسی فرق می کنند؛مهم نیست که گونه گونی گسترده ای از آموزه ها،دین ها،نظام های اخلاقی و ایده ها وجود دارد،به هر رو،بایستی یک جایی پاسخ راستین به ژرف ترین پرسش هایی باشد که نوع بشر را به خود مشغول می سازند.

 نمی دانم چرا که من همواره به این باور کمابیش جهانی،ناباورانه می اندیشیدم،چرایش را نمی دانم،اما اینچنین بود. چه بسا تنها به خلق و خو برگردد،اما به هر رو چنین حسی در من بود.

 [برای دیدن بخش نخست این برگردان،به آدرس زیر بروید :

http://bohluli.blogsky.com/1392/08/24/post-518

Monism

Dazzled by the spectacular successes of the natural sciences in their own century and its predecessors, men such as Helve ´tius, Holbach, d`Alembert, Condillac, and propagandists of genius such as Voltaire and Rousseau, believed that, provided the right method was discovered, truth of a fundamental kind could be uncovered about social, political, moral and personal life - truth of the kind that had scored such triumphs in the investigations of the external world. The Encyclopaedists believed in scientific method as the only key to such knowledge; Rousseau and others believed in eternal truths discovered by introspective means. But however they differed, they belonged to a generation which was convinced that it was on the path to the solution of all the problems that had plagued mankind from its beginnings.

A wider thesis underlay this: namely, that to all true questions there must be one true answer and one only, all the other answers being false, for otherwise the questions cannot be genuine questions. There must exist a path which leads clear thinkers to the correct answers to these questions, as much in the moral, social and political worlds as in that of the natural sciences, whether it is the same method or not; and once all the correct answers to the deepest moral, social and political questions that occupy (or should occupy) mankind are put together, the result will represent the final solution to all the problems of existence. Of course, we may never attain to these answers: human beings may be too confused by their emotions, or too stupid, or too unlucky, to be able to arrive at them; the answers may be too difficult, the means may be lacking, the techniques too complicated to discover; but however this may be, provided the questions are genuine, the answers must exist. If we do not know, our successors may know; or perhaps wise men in antiquity knew; and if they did not, perhaps Adam in Paradise knew; or if he did not, the angels must know; and if even they do not know, God must know - the answers must be there.

If the answers to social, moral and political questions are discovered, then, knowing them for what they are - the truth -men cannot fail to follow them, for they would have no temptation to do otherwise. And so a perfect life can be conceived. It may not be attainable, but in principle the conception must be capable of being formed - indeed, the possibility of discovering the only true answers to the great questions must in principle be believed in.

This creed was certainly not confined to the thinkers of the Enlightenment, though the methods recommended by others differ. Plato believed that mathematics was the route to truth, Aristotle, perhaps, that it was biology; Jews and Christians sought the answers in sacred books, in the pronouncements of divinely inspired teachers and the visions of mystics; others believed that the laboratory and mathematical methods could settle things; still others believed, like Rousseau, that only the innocent human soul, the uncorrupted child, the simple peasant would know the truth -better than the corrupt inhabitants of societies ruined by civilisation. But what they all agreed about, as did their successors after the French Revolution, who may have supposed the truth more difficult to obtain than their more na¨ ive and optimistic predecessors,1 was that the laws of historical development could be - and by then had been - discovered, that the answers to the questions of how to live and what to do - morality, social life, political organisation, personal relationships - are all capable of being organised in the light of the truths discovered by the correct methods, whatever those may be.

This is a philosophia perennis - what men, thinkers, have believed from the pre-Socratics to all the reformers and revolutionaries of our own age. It is the central belief on which human thought has rested for two millennia. For if no true answers to questions exist, how can knowledge ever be attainable in any province? This was the heart of European rational, and indeed spiritual, thought for many ages. No matter that people differ so widely, that cultures differ, moral and political views differ; no matter that there is a vast variety of doctrines, religions, moralities, ideas - all the same there must somewhere be a true answer to the deepest questions that preoccupy mankind.

I do not know why I always felt sceptical about this almost universal belief, but I did. It may be a matter of temperament, but so it was.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد