آموزش و پرورش خاموش


مهدی بهلولی،تارنمای کانون صنفی معلمان ایران،بخش اندیشه

 سال هاست که سخن از کم مایگی اندیشگی و یا بالاتر بی مایگی،و بن بست در زایش و آفرینش ایده و انگاره درجامعه ی ما،سخن آشنایی است. این که پهنا و ژرفای این ناتوانی اندیشگی چیست و تا چه اندازه است،جای گفت وگو و چون وچرا دارد اما کمتر کسی،آن را سراسر نادیده می گیرد و از بیخ و بن دروغ می شمارد.  همگی،همچنین برضرورت وارسی و ریشه یابی اش همداستانند،به ویژه در این زمانه و جامعه ی جهانی،که به گفته ی پاره ای اندیشمندان "جامعه ی دانایی" است. در خاستگاه و آبشخورهای آن نیز،کشمکش ها می توان دید و درباره ی سازه های فرهنگی،اقتصادی،جغرافیایی،سیاسی و....پدیدآورنده اش،نوشته ها یافت.  پیداست گره ای چنین فروبسته- که کاری دشوار،اگر نگوییم بی برون رفت برای ما آفریده است- را می توان از دیدگاه های گوناگون نگریست. نیز روشن و رواست که یک پای همیشگی در این میانه،درماندگی و کاستی های سامانه های آموزشی کشور باشد و دست کم،همواره به سان همدست و همکارناشایست و گنهکار،نگریسته شوند. یعنی تنگناهای سامانه های آموزشی از پایه و دبستان بگیر تا آموزش عالی و دانشگاه،بی گمان در این پس افتادگی و پس رفت،نقش آفرین اند. 

 

 اما همین کاستی های آموزشی نیز سویه و جستارهای گوناگون دارد : سنجش مدرسه و دانشگاه  و واکاوی نقش و سهم هرکدام در این رویداد؛مدیریت های ناتخصصی و سلیقه ای دستگاه های آموزشی؛تنگناهای اقتصادی و معیشتی آموزگاران آموزش و پرورش؛پیوند سست میان آموزش و پرورش و آموزش عالی؛پدیده ای به نام کنکور و پیاوردهای زیان بخش آموزشی اش و بسیاری موضوع های دیگر. اما ما در این نوشته ی کوتاه،آهنگ پرداختن به یک شاخه از این رویداد فراگیر را داریم و به گونه ای ویژه به آموزش و پرورش و آموزگارانش می پردازیم. باری همانگونه که بارها گفته شده است – و بسیاری از اندیشه وران آموزشی و حتی مسئولان دولتی نیز گفته و می گویند- آموزش و پرورش ایران،سامانه ای ناکارآمد و گرفتار در روزمرگی است و از پرورش انسان فراخور روزگار نوین،ناتوان. گویی تنها هنر این دستگاه بزرگ و گسترده،نگهداری چند ساله ی کودکان ورودی،سپس واگذاری آنها به آموزش عالی است؛آن هم با ذهنی انباشته از آموزه های از بر شده و نیندیشیده. تازه،چه بسیار از این ورودی ها که به دلیل و انگیزه های گوناگون،در میانه راه به کنار می روند و می شوند : کودکان بازمانده از آموزش،که دریغ،این سال ها آمارشان روبه فزونی است. و یا کودکان و دانش آموزان معتاد یا الکی،که این نیز پدیده ی دردناک و اندوه باری است که خبر از ژرفای فاجعه های فرهنگی،اجتماعی و آموزشی می دهد. 

 

 و از این دست کاستی و بیماری های آموزش و پرورش،آنچنان بسیار و پرشمار هست که گفتنش مثنوی هفتاد من خواهد شد. پرسش اما این که،پس چرا با این همه،آموزش و پرورش خاموش است؟ یعنی چرا دست اندرکاران آموزشی و به ویژه آموزگاران،که روی هم شمارشان،از یک میلیون نفر می گذرد،آنچنان که شاید و باید،سخنی نمی گویند و صدایی ندارند؟ راستی این یک میلیون نفر،که همگی دانش آموختگان مدرسه و دانشگاهند،تا چه اندازه،برای نمونه،در پهنه ی اینترنت و دنیای مجازی پویا و کوشنده اند؟ تا چه اندازه می اندیشند و می نویسند و دغدغه های آموزشی و زندگی خویش را با دیگران به میان می گذارند و از آنها سخن می گویند؟ هرآینه پیداست که این پرسش ها،پاسخ امیدوارکننده و نویدبخش نمی یابند و گواه بسیار هست که انگار،درصد بالایی از این آموزگاران،که بارها این گلایه ها و تنگناها را شنیده اند وسال ها با آنها زیسته و می زیند،انگیزه ای برای بیان،و بالاتر،پژوهش،جست و جو و انگاره پردازی درباره ی آنها ندارند. و بازهمان پرسش- و این بارشاید پرتوان و جدی تر- از چرایی این رخداد است. به دیگر سخن،پس چرا چنین آموزش پر کم و کاستی،خاموش است!؟

 

 گسترده ترین پاسخ،از آن کسانی است که پای تنگناهای اقتصادی را به میان می آورند و این که آموزگار چند- پیشه را کاری به این کارها نیست! آموزگاری که آموزش،پیشه ی دوم یا سوم اوست توان،زمان و انگیزه ی چنین کارهایی ندارد. من بی آنکه بخواهم یکسر،این سخن را نادرست بدانم – که بی گمان در پدیدآمدن چنین شرایطی،کارساز است – مساله را کمی ساختاری تر می بینم. می توان چنین گفت که بخش مهم و چشم گیری از این خاموشی،به چیستی و چگونگی دانش و آموزشی برمی گردد که آموزگاران،آموخته و می آموزانند. در آموزش و پرورش ما،کتابی داده می شود به نام کتاب درسی. آموزگار می باید بی کم و کاست،این کتاب را درس دهد و دانش آموز باید یاد بگیرد و آموزه هایش را در آزمون پس دهد. درون مایه ی آن نیز،بیش و کم مسآله ی زندگی روزمره ی آموزگار و دانش آموز،و جهان پیرامون آنها نیست. کتاب پرشده است از دانشی به سامان؛دانشی که پاسخ همه ی پرسش ها را می دهد و همه چیز در آن روشن است. چندان هم جایی برای پژوهش و چون و چرا نمی گذارد. از پیش،پاسخ همه ی پرسش ها داده شده است و به اصطلاح،مو لای درزش نمی رود. درون مایه کتاب نیز،از زندگی اجتماعی،فرهنگی،اقتصادی و سیاسی دانش آموز برنخاسته است. یعنی کتاب درسی چندان کاری ندارد به دگرگونی های واقعی جامعه و پرسش های راستینی که برای آموزگار و دانش آموز به میان می آید و کاری ندارد به پرسش هایی که پاسخ های گوناگون و شاید ناهمساز می یابند. پس آموزش با پرسش های راستین زندگی،پیوندی استوار ندارد و مسآله- محور و مساله آفرین نیست. بنابراین نهال پژوهش و پرسش و اندیشیدن را نه در جان و گوهر دانش آموزکنونی می کارد و می نشاند نه در جان دانش آموز پیشین،یعنی همان آموزگار. پس آن دو یاد نمی گیرند که مساله های زندگی خویش را بپژوهند و درباره ی آنها سخن گویند(1).

 

 این که کمتر آموزگاری را می توان دید که با جستارهای روشنفکری زمانه،آشنایی گسترده و ژرفی داشته باشد نیز،می تواند ریشه در همین"دانش آکادمیک" داشته باشد. شوربختانه،شمار آموزگاران اهل کتاب و خواندن و پژوهش ناچیز است و به سختی می توان در مدرسه ای با سی – چهل نیرو،چهار- پنج آموزگار کتاب خوان یافت. فاجعه زمانی است که از میان همین اندک هم، چندان کسی با کتاب و بحث های روشنفکری زمان،پیوندی ندارد. اگر روشنفکری،کنش و اندیشه درباره ی زمان و زندگی باشد- که چنین می نماید- پس با دانش به سامان پر از یقین،چندان سازگار نخواهد بود. بنابراین چندان هم به کار آموزگار و دانش در چارچوب او نمی آید. دانش چنین آموزگاری،در جای دیگری به دست آمده و به ایشان واگذار گردیده است تا او نیز بیاموزاند. آموزگاری که هیچ بخشی از اندیشه ای را که یاد می دهد،خود از زندگی نگرفته و نکاویده و نیندیشیده است،چندان هم با جستارهای نو و تازه و شگفت روشنفکری نمی تواند میانه ی خوبی بیابد. یعنی روحیه اش،سراسر از جنس دیگری است. روشن است که درسی این چنین،کشش و انگیزه ی چندانی هم برای دانش آموز پدید نمی آورد. 

 

 اما ژرفای فاجعه آنجا دیده می شود که پاره ای اندیشمندان آموزشی ما نیز،در آفرینش و گزینش دانش،برای آموزگاران چندان حقی نمی بینند. برای نمونه به بخشی از سخن دکتر خسرو باقری،استاد دانشگاه تهران و نویسنده و مترجم چندین کتاب آموزشی و پرورشی بنگرید که در باره ی پیوند آموزش و پرورش و آموزش عالی می گوید: " به نظر من،ارتباط بین دانشگاه و آموزش و پرورش،از یک جهت شبیه به ارتباط بین یک مرکز علمی – پژوهشی  و یک مرکز علمی – کاربردی است؛یعنی ارتباط بین محل تولید و محل مصرف... می توان گفت که "آموزش و پرورش،کارگاه دانشگاه است"(2). و شاید به همین دلیل است که بسیاری از کتاب های درسی آموزش و پرورش را استادان دانشگاه می نویسند تا آموزگاران درس بدهند! راستش من که به هیچ رو چنین نمی اندیشم. در دیدگاه های نوین درباره ی دانش نیز،به پیوند بین دانش و جامعه ی مدنی ارزش بسیاری داده می شود که با این دست سخنان،هماهنگی و سازگاری نمی یابد. بنابراین می خواهم بگویم این که اندیشه و انگاره پردازی در جامعه ی ما چندان جایگاهی نداشته و ندارد یک دلیل اش شاید همین "آموزش و دانش آکادمیک" باشد. دانشی که جای چون و چرا نمی گذارد و آموزگارش تنها آنرا می آموزاند!        

 

1)برای توضیح بیشتر نگاه کنید: "نظام ارتباطی آموزش در ایران"،علی خورسندی،پژوهشکده ی مطالعات فرهنگی و اجتماعی،ص 52                         

2) همان،ص 95

http://moaleman.org/index.php?option=com_k2&view=item&id=648:2014-09-26-18-53-15&Itemid=635

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد